مداد رنگی

اینجا روزهای رنگارنگم رو ثبت می کنم...

مداد رنگی

اینجا روزهای رنگارنگم رو ثبت می کنم...

یازده


برفِ نو


برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام!

بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام.

 

پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ
همه آلوده‌گی‌ست این ایام.

 

راهِ شومی‌ست می‌زند مطرب
تلخ‌واری‌ست می‌چکد در جام
اشک‌واری‌ست می‌کُشد لبخند
ننگ‌واری‌ست می‌تراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقشِ هم‌رنگ می‌زند رسام.

 

مرغِ شادی به دام‌گاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام
ره به هموارْجایِ دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!

 

تشنه آن‌جا به خاکِ مرگ نشست
کآتش از آب می‌کند پیغام
کام ِ ما حاصلِ آن زمان آمد
که طمع بر گرفته‌ایم از کام...

 

خام‌سوزیم، الغرض، بدرود
تو فرود آی، برفِ تازه، سلام!

 

برف
شعری از احمد شاملو
از دفتر باغ آینه

ده

بغض را با شیر موزی که مامان زورکی برام آورده قورت میدم.

خوشمزه نیست...

نه

دوشنبه صبح بود. یکی از روزهای دلگیر من. نمی دونستم سر کارش چه مشکلی پیش اومده. نگفته بود خب. یکم غر غر کردم. تا شروع کردم اونم شروع کرد به غر غر. عصبانی شدم . خیلی عصبانی. مثل چندین دفعه ی پیش گفتم اصلاْ من دیگه نمی تونم ادامه بدم. بیا به هم بزنیم. و توی ۵ دقیقه به رابطه ی سه ساله ام پایان دادم. خیلی مسخره و احمقانه. می خواستم مثل همیشه بیاد منت کشی اما نیومد. برای اولین بار من رفتم منت کشی. تا حالا منت کسی رو نکشیده بودم. حس غریبی بود! تا همین دیشب به خاطر اینکه غرورمو شکسته بودم زر زر گریه می کردم. اما الان دیگه پشیمون نیستم. بعد از حرفای دیشب نزدیکترین دوستم. بهم گفت اون این همه منت تو رو کشیده و حالا تو هم یه بار این کارو کردی. گفت شاید با این کارت خیلی خوشحالش کرده باشی. نمی دونم. از اینکه فهمیدم انقدر دوستش دارم وحشتزده ام. توی این سه سال همیشه واسم مهم بوده و دوستش داشتم اما هیچوقت به این شدت نبوده. هیچوقت از نبودش انقدر ناراحت نبودم. کاراش واسم انقدر مهم نبوده. رو روابط و رفت و آمد هاش حساس نبودم. می ترسم. خودم رو اینجوری نمی شناسم. من آدم حساس و پیگیری نبوده ام توی رابطه ام اما اون همیشه بوده. اون همیشه به همه چیز اهمیت داده. من هم نه که برام مهم نبوده ها...اما الان همه چیز مهم تر شده. انگار قضیه رو تازه جدی گرفته ام! می ترسم از خودِ جدیدم. تعارف که ندارم. یه کلام. از دوست داشتن می ترسم.


هشت

نمی دونم چرا هر وقت خودم احساس می کنم خیلی دوستش دارم، اون می گه دوستم نداری.

و هروقت من احساس می کنم نسبت بهش سرد و بی تفاوتم، فکر می کنه خیلی دوستش دارم.

اوضاع داره خوب می شه. حرف ها و کاهاش دلمو داره نرم می کنه.

هفت

خب...نمی نوشتم...کلا تو نوشتن تنبلم. چند بار خواستم بنویسما اما نمی دونم...نشد...تنبلی کردم خب...اما می خوام بنویسم. مثل این همه  آدم که زندگیشونو لحظه هاشونو می نویسم. اما زمان خوبی رو واسه شروع دوباره نوشتنم انتخاب نکردم. باهاش خوب نیستم چند وقته. از اول آذر. درست از سومین سالگرد دوستیمون. از روزی که خیلی بهم خوش گذشت. به اون هم همینطور. اما همون شب بود که فهمیدم حسم درست بوده. همون شب بود که همه ی اعتمادی که بهش داشتم دود شد رفت هوا. خیلی قبولش داشتم. اشتباهم همینجا بود. که بیشتر از چشمام قبولش داشتم و این اشتباهش-حتی اگه خیلی هم کوچیک بود- دنیامو به هم ریخت. خیلی دعوا کردیم. حرفهایی که بهش زدم رو تاحالا نه به اون،که به دشمنم هم نزده بودم. خب اشتباه بود اما دلم خیلی شکسته بود. اون هم خیلی منت کشی کرد اما نوشدارو بعد از مرگ سهراب به کار دل شکسته م نمی اومد. تا همین هفته ی پیش که تقریبا یه ماه از اون روز می گذشت همش دعوا و جنگ داشتیم. بحث به شونصد سال پیش هم کشیده شد. گاهی اصلاً یادم نمی اومد دعوامون سر چی شروع شد. تا حالا تو این سه سال همچین روزهایی رو نگذرونده بودیم. سخت بود. هنوزم سخته. هر دو خسته ایم. خیلی خسته. من که دیگه توانِ بحث کردن ندارم.

اما دوستش دارم. تو این مدت فهمیدم که اونم دوستم داره. می نشینم با خودم فکرای منفی می کنم. که سعی می کنم آمادگیشو پیدا کنم و رابطه مونو تموم کنم. اما بعضی کاراش یهو از این رو به اون روم میکنه. انگار فکرمو حتی از راه دور می خونه. ناراحتم. دیشب گفت کاش این روزا زودتر بگذره. آره، کاش بگذره. دلم تنگ اون روزای خوبمونه. روزایی که یه زوج استثنایی به حساب می اومدیم. اون روز که مونا گفت باورم نمی شه شما تا حالا حتی یه دعوای کوچیک با هم کرده باشین بغض گلومو گرفت. خودم هم باور نمی کردم. هیچکی باور نمی کرد.

می ترسم. گفت مطمئن باش همه چیز مثل قبل میشه. اما ته دلم می لرزه.

می خوام از پیشش برم بلکه دوباره عاشقش بشم اما مطمئن نیستم اگه برم دوباره برگردم. من اینجوریم دیگه.

نمی خواستم نوشتنو اینقدر بد شروع کنم. دلم پره. قاطی کرده ام. خدا باید یه کاری بکنه...