مداد رنگی

اینجا روزهای رنگارنگم رو ثبت می کنم...

مداد رنگی

اینجا روزهای رنگارنگم رو ثبت می کنم...

چهارده


آن روزهای بی آینه...

چندین روز بود خودم را توی آینه ندیده بودم. آینه در مقابل چیزهای واجبِ دیگر که از داشتنشان محروم بودیم چیزی نبود. سوار ون بودیم و داشتند می بردندمان یک ساختمان دیگر برای باز.جو.یی. من یواشکی از زیر چشم.بن.دم دید می زدم که یکهو چشمم به خودم افتاد توی آینه ماشین. چادر سورمه ای گلگلی و چشم.بند و صورت رنگ پریده. از همان چند ثانیه استفاده کردم و قویاً توی آینه به خودم لبخند زدم. توی آن روزهای سخت، دیدن لبهایم که توی آینه می خندیدند خوشبختی بزرگی بود. 


آن روزهای با آینه...

توی تاکسی نشسته بودیم. دعوایمان شده بود. من عینک آفتابی به چشمم بود. یکهو چشمم به خودم افتاد توی آینه ماشین. یک قطره اشک سُر خورد و از زیر عینک آفتابیم روی گونه ام افتاد. یاد آن لبخند افتادم توی آن روزهایی که تنها بودم و او کنارم ننشسته بود و آفتابی نداشتم حتی که برایش عینک بزنم.


خوشبختی گاهی تنها در بین انبوهی از سختی، سخت می درخشد.



نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد