مداد رنگی

اینجا روزهای رنگارنگم رو ثبت می کنم...

مداد رنگی

اینجا روزهای رنگارنگم رو ثبت می کنم...

هجده

 یه روزهایی می افتی رو دور بد شانسی. اون روز روزت نیست. سعی می کنی اون روز رو برای خودت خوب کنی. یاد گرفتی که فقط خودتی که باید به دادِ روزهای بدبیاری و بداخلاقیت برسی. می خندی به روی دنیا. لبخند می زنی همش. می خوای دنیا رو مغلوب کنی. تا عصر موفق می شی. اون روز روزت نیست اما. بد میاری. اما به بدبیاری ها می خندی. یه جورایی حتی این خنده ت از ته دل می شه. انگاری که اون بدبیاری ها جدی جدی خنده دار بودن برات. روزِ گُهت رو خوب می کنی تا عصرش. به خیالِ خودت البته. اما انگار روزِ بد، بده. هر کاریش کنی حالتو می گیره.

دیروز همچین روزی بود. تا عصر بدبیاری ها رو حواله کردیم به فلانِ نداشته مون. عصر یهو بوی فرند جان رو 'محمد ' خطاب کردیم. نمی دونم حالا محمد کدوم خری هست که اسمش اومد به زبونِ ما به جای اسم بوی فرندمون. فقط می دونم که این اشتباه لفظی ر.ی.د به روزِ شیرینِ ما. حالا حالا ها هم برنامه خواهیم داشت برای اثبات عدمِ وجود محمد! خوبیش اینه که ریگی به کفش نداریم و در نتیجه استرس به دلمون نمیاد. فقط حرص می خوریم از آشِ نخورده و دهن سوخته!

خلاصه اگه یه روزی حس کردین روز نحسیه، تلاش بی خود نکنین. بگیرین بشینین تو خونه. نه. بگیرین بخوابن بهتره اصلاً!!!


هفده


به ولنتاین زیاد اهمیت نمی دم. نمی دونم چرا. از اینکه توی یه روز خاص یه سری عروسک و قلب و جینگیل مینگیل رد و بدل کنم زیاد لذت نمی برم. سال اول دوستیمون یه عالمه جعبه ی قلبی و قرمز پر از شکلات و پوشال و از این قلبهایی که توی ک.و.نشون یه چوب فرو شده(!) با عطر و یه گردنبند کادو گرفتم. واسم جالب بود. اما چیزی نبود که اگه نباشه ناراحتم کنه. سال دوم دوستیمون به خاطر دوست پسر جانم به این روز بیشتر اهمیت دادم. یه سری اقدام خلاقانه انجام دادم و خلاصه طرف حالش رو برد چون این جینگولک بازی ها از من بعیده یکم!     پارسال هم که روز ولنتاین کنج ز.ن.د.ا.ن بودیم و از دور براش عشق در کردیم. شبی که آزاد شدم هم از صمیمی ترین دوستم یه شکلات قلبی شکلِ سبز رنگ گرفتیم و ولنتاینمون در شد! امسال اما هیچ شوق و ذوقی در من نبود. اوضاع مالی هم به شدت قرمز بود و طی مذاکراتمون قرار شد فقط واسش شکلات بخرم و از اون هم قول گرفتم که فقط شکلات بخره برام. البته از اونجا که گفتم این روز برای من خیلیییی اهمیت داره(!) همین دو روز پیش مراسم شوکولات رد و بدل کنون رو برگذار کردیم. ایشالا از سال دیگه من از این پیشنهادای شوکولاتی نمی دم چون فهمیدم شکلات همچین هم ارزون تموم نمی شه برامون! خلاصه که طی برگزاری این مراسم اول رفتیم ناهار خوردیم و بعد به پیشنهاد دوست پسر جان رفتیم یه جایی که ازش یه عالمههههه خاطره داریم. یه پارک که ترم های اول دانشجویی که هم دانشگاهی بودیم سر راهمون بود و ما اون اوایل دوستی روزهای زیادی رو اونجا گذرونده بودیم. توی گرمای شدید و برف و سرمای طاقت فرسا و حتی توی بارون هم کنار هم روی یه نیمکت که مخصوص خودمون بود می نشستیم و دنیا رو به هیچ جامون حساب نمی کردیم و ساعت ها گپ می زدیم و گاهی شیطنت آمیز بو.سه ای رد و بدل می کردیم و خلاصه اون نیمکت توی اون پارک نقش پر رنگی توی دوستیمون داشت. یادش بخیر...اگه می رفتیم می دیدیم کسی روی اون نیمکت نشسته ناراحت می شدیم. می گفتیم اون نیمکتِ ما هست. یه برج هم کنار اون پارک بود که می گفتیم یه روزی اونجا خونه می خریم و هر روز میایم پارک! وقتی من دیرم می شد و می گفتم بریم، اون می گفت فقط ۱۰ دقیقه دیگه هم بشینیم و خیلی وقتا این ۱۰ دقیقه می شد یک ساعت. یادش بخیر. خلاصه اون روز هم رفتیم و بعد از کلی وقت به یاد قدیما نشستیم روی نیمکتمون! یکم حرف زدیم و یاد اون روزا کردیم. بعد همدیگه رو بو.سیدیم اما این بار مزه اش واسه من خیلی فرق داشت. دیگه مثل قبل کله خر نبودم. می ترسیدم. تمام اون پارک رفتن و کارهای قدیمی دیگه واسم مزه ی قبل رو نداشت. تمام طول راه برگشت رو داشتم به این فکر می کردم که چقدر عوض شدیم. چقدددددر بزرگ شدیم. اون روزا خیلی بی دغدغه بودیم. اما الان پر از فکر و مشغله ایم. تمام فکرمون اون روزا تفریح و عشق و عاشقی بود اما الان کار و آینده و زندگیمون به شدت مشغولمون کرده. حتی کارهای اون روزامون برام به جذابیت قبل نیست. جدی شده ام و انرژی قبلم رو ندارم. خودِ اون روزام رو خیلی بیشتر دوست دارم. کاش بشه یه روزی انرژی و شورِ اون روزا رو دوباره حس کنم. این بزرگ شدنی که تازه متوجهش شده ام این روزا فکرمو بد جوری مشغول کرده...