مداد رنگی

اینجا روزهای رنگارنگم رو ثبت می کنم...

مداد رنگی

اینجا روزهای رنگارنگم رو ثبت می کنم...

پنجاه و دو

  

 دختر آینده ام، پسر آینده ام،

میدانم روزی خواهد آمد که از من درباره ی خرداد ۸۸ خواهی پرسید. از همین حالا می دانم چه برایت خواهم گفت. می دانی؟ اصلاً تا الآن بارها گفتگویمان را در ذهنم شکل داده ام. می دانم که از تلخی و تلخی و تلخی خرداد ۸۸ و کلاً ۸۸ ِ لعنتی برایت آنقدر خواهم گفت که به هق هق بیفتیم هر دو مان. از مشکلی که در رابطه ی من و پدرت افتاده بود شروع خواهم کرد که تلخی اش کمتر باشد. آخر داستان عاشقانه، تلخ ترین جایش هم شیرین تر از کشتار انسانیت است. اصلاً کمی هم برایت از کل کل های سبزها می گویم با آن ها که پرچم کشور را گرفته بودند به اسارتِ مچ دستشان. و آن روز کل کل کردم با آن دختر و پسر توی تاکسی. و مانتوی سبزم که بعد از زندان رفتنم پوشیدنش توسط مادربزرگت ممنوع شد. و بینابین داستان تلخ عاشقانه ام و شادی های جمعی سبز مردممان- آخرین شادی های جمعی مردممان- برایت از جمعه ای خواهم گفت که با مادر بزرگت با چه شوقی رفتیم مدرسه ای نزدیک خانه تا رای دهیم. و من به چه شوقی دزدکی برگه رای مردم را دید می زدم و ذوق زده می شدم از مشابهت نوشته ی آنها با نوشته ی روی برگه ی خودم.

صبح شنبه بیدار شدیم با هزار امید و اطمینان. باور نکردنی بود فرزندم و ما باور نکردیم. باور نکردیم که امیدمان چه دردآور مورد تمسخر و تحقیر قرار گرفته بود. گفته بودم که تا قبل از آن خاکم برایم اهمیت چندانی نداشت؟ گفته بودم وطن پرستی نمی دانستم؟ هنوز هم پرستش وطن را نمی دانم و آدمی فارق از رنگ و قومیتش برایم با ارزش است اما آن روزها این خاک برایم معنایی تازه پیدا کرد. پرچمم عزیز شد. مردمم جانم شدند. به وضوح می دانم چرا. تصورش هم حتی نفسم را در سینه حبس می کند. آن روزها که می رفتیم برای فریاد دردمان، همه با هم. خطر بود. حتی شاید به خانه برنمی گشتیم. اما امید بود هنوز. چه روزهایی بود. ترس. امید. هم دلی. دوستی. فرار. باتوم. تجاوز. اشک آور. شکنجه. کشتار. امید. معنی تازه زندگی. و بعد از آن، اوین.

روزهای ۲۰۹ داستانی ست بلند. داستانی ست زیبا، نه خیلی تلخ. برای آنها که بیرون بودند تلخ تر از زهر. اما برای من شیرین. تک تک لحظه هایش شیرین. چشم بند و سلول و بازجویی. آخ که این روزها هیچ وقت از یادم نخواهند رفت. داستانش باشد برای وقتی دیگر...


پ.ن. اشک امان نداد نوشته ام رو تموم کنم. امروز دلم هم دلِ دو سال قبلمه. پر از بغضی که با یه تلفن ترکید و اشکهایی که قطع نمیشد...



نظرات 5 + ارسال نظر
siavash دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:25 ق.ظ http://www.nafas-va-aghayi.blogfa.com

ای بابا..
این روزها فقط باید بشینی و حسرت بخوری
حسرت بخوری به تمدنی که ذره ذره دارن نابودش میکنن
حسرت بخوری به از بین رفتن نام کوروش
چه برسه به اینایی ک گفتی
هییییی

هلن چهارشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:44 ق.ظ

سکوت..نه به احترام رنگ سبز...به خاطر فاصله ای که بین من و توست

miss.mah*mah چهارشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:40 ب.ظ http://www.kolbeye-zemestooni.blogfa.com

اشک و حسرت!
برای فریادهایی که هیچوقت به گوش کسی نرسید

اگر هم رسید نگذاشتن بلند باشد و آن را خفه کردند . . .

miss.mah*mah چهارشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:47 ب.ظ http://www.kolbeye-zemestooni.blogfa.com

راستی من لینکیدمت
البته ببخش که دیر شد!
:*

آقایی چهارشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:03 ب.ظ http://www.nafas-va-aghayi.blogfa.com

ممنون از دعاهات و حضورت دوس جونی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد