یک.
خیلی تلاش کردم روز تولدم دلم نگیره. نشد. مگه آدم روز تولدش میشه که دلش بگیره؟ مگه آدم روز تولدش میشه که دلش نگیره؟
دو.
معلم رانندگی دوستم از من که به عنوان همراهش رفته ام می پرسه کی گواهینامه تو گرفتی؟ میگم خرداد 88. تنم مور مور میشه از بردن اسمش حتی.
سه.
خیلی از دستش ناراحتم. دستم رو می گیره و می بوسه. صورتم رو نمی بینه که چه بی تفاوتم. فراموش کردنش برام سخته. تصمیم گرفتم قلبم رو به روش ببندم. انگار دست خودمه. صورتم رو نمی بینه. دستم رو می بوسه و می بوسه و می بوسه. تا حالا انقدر نبوسیده. دلم هری می ریزه. نه, نمی خوام قلبم رو تمام و کمال بهش بدم. دیگه نمیدم.
*سر ناهار است. دارند می گویند که هر کی به شرکت مزخرفشان می آید می رود خارج. به شوخی به مدیر عامل می گویند یک روز می برندت اوین. داری مغزها! را فراری می دهی. همه شان می خندند. هر کاری می کنم حتی لبخند زورکی ام هم نمی آید. نه اسم اوین خنده دار است اگر سلول هایش را چشیده باشی، نه فرار مغزها وقتی عزیزانت را حتی سالی یکبار هم نبینی.
*امروز می روم بهشت زهرا. خیلی وقت می شود که نرفته ام. شاید حتی یک سال. هیچوقت انقدر دلم نخواسته که کاش می شد برای ابد آنجا بمانم.
*این روزها هیچ کلمه ای حال بدم را وصف نمی کند. هیچ کلمه ای.