مداد رنگی

اینجا روزهای رنگارنگم رو ثبت می کنم...

مداد رنگی

اینجا روزهای رنگارنگم رو ثبت می کنم...

شصت و یک

 

یک.

خیلی تلاش کردم روز تولدم دلم نگیره. نشد. مگه آدم روز تولدش میشه که دلش بگیره؟ مگه آدم روز تولدش میشه که دلش نگیره؟


دو.

معلم رانندگی دوستم از من که به عنوان همراهش رفته ام می پرسه کی گواهینامه تو گرفتی؟ میگم خرداد 88. تنم مور مور میشه از بردن اسمش حتی.


سه.

خیلی از دستش ناراحتم. دستم رو می گیره و می بوسه. صورتم رو نمی بینه که چه بی تفاوتم. فراموش کردنش برام سخته. تصمیم گرفتم قلبم رو به روش ببندم. انگار دست خودمه. صورتم رو نمی بینه. دستم رو می بوسه و می بوسه و می بوسه. تا حالا انقدر نبوسیده. دلم هری می ریزه. نه, نمی خوام قلبم رو تمام و کمال بهش بدم. دیگه نمیدم.


شصت


حالم داره به هم می خوره. حالم داره از زندگیم به هم می خوره. همه چیز سیاهه. همه چیز زشته. همه عوضین. همه. خدا خوابیده. یا داره بد بختی ما رو می بینه و می خنده. بغض توی گلوم آخرش خفه م می کنه. آخرش می میرم. و توی برگه فوتم می نویسن علت فوت: خفگی بر اثر بغض. همین الآن اس ام اس داد که می خواد یه مدت تنها باشه. از این بهتر نمی شه. این دقیقاً همون چیزیه که من می خوام. اینکه اون خودش بگه که می خواد تنها باشه و من تنهاش بذارم و خودم از اون تنها تر بشم. الآن اس ام اس داد مراقب خودت باش و بای و من هم عیناً جواب دادم. خودم رو می خوام بکشم. به یه شیوه جدید. انقدر زار می زنم تا جونم تموم شه. دیروز تقریباً داشت این اتفاق می افتاد. وقتی کنار قبر بابا نشسته بودم و زار زار می کردم. یه کم دیگه ادامه داده بودم مرده بودم. یه آقای جوون مهربونی هم دو بار اومد کمکم کنه. بهم یه بار گفت خواهر. خواستم بگم مهربونی نقش ظاهریه. خواستم بگم اگه من زشت بودم یا دختر نبودم هم می اومدی کمکم کنی؟ می اومدی بگی حالتون خوب نیست، کمک می خواین؟ اگه مودبانه نگفته بودم ممنون باز هم می اومدی؟ ولی خب بی نزاکتی بود. شاید هم می اومد. من که نمی دونستم. اینا رو می گم که خوشبین باشم. وگرنه می دونم که جواب همه این سوالا نه هست. خسته ام. این عبارت رو طی دو ماه گذشته میلیون ها بار گفته ام. حالم بده. می خوام بالا بیارم. می خوام زندگیمو بالا بیارم. می خوام روابطمو بالا بیارم. افکارمو احساساتمو وجودمو. هفته دیگه تولدمه و تا پارسال موجود تولد-دوستی بودم. آدم وقتی خودش رو دوست داشته باشه تولدش رو هم دوست داره. خوشحالم که رفت که تنها باشه. آدم خوبه گاهی تنها باشه. می دونم تا شب دلم براش تنگ می شه. گور بابای دلم....الآن اس ام اس داد بی معرفت. منم گفتم چرا؟ تو خودت می خوای تنها باشی اونوقت من بی معرفت؟ ما یک زوج مزخرف هستیم که هم رو خیلی دوست داریم و گاهی هم رو به گا می دیم با دوست داشتنمون. ما یک زوج خارق العاده بودیم که اون من رو خیلی خیلی دوست داشت و من اون رو خیلی کم دوست داشتم و کسی کسی رو معمولاً به اندازه الآن به گا نمی داد. در آینده چجور زوجی بشیم خدا می دونه. سر کار گهه و از شنبه دانشگاه شروع میشه و دانشگاه هم گهه و کاش می شد زندگی یه جور بهتری می شد. دیشب داشتم راجع به این فکر می کردم که ۲۰۱۲ شاید این جور که می گن بشه و دنیا تموم بشه و این فکر خیلی شادم کرد. خدا یه دنیایی رو آفریده و حالا گند خورده به دنیاش و بهترین کار اینه که این اثرگند خورده رو نابود کنه و یا بی خیال دنیا آفریدن بشه و یا یکی از اول درست کنه. این از پیشنهاد من. اس ام اسم رو هنوز جواب نداده و به گمونم جواب هم نده. من هم احتمالاً جواب نمی دم. هی می گم شاید و احتمالاً چون ما یک زوجی هستیم که هنوز بعد از چهار سال غیر قابل پیش بینی هستیم و این یعنی زندگی پر هیجان و فلان به فلان زندگی پر هیجان.


پنجاه و نه


*سر ناهار است. دارند می گویند که هر کی به شرکت مزخرفشان می آید می رود خارج. به شوخی به مدیر عامل می گویند یک روز می برندت اوین. داری مغزها! را فراری می دهی. همه شان می خندند. هر کاری می کنم حتی لبخند زورکی ام هم نمی آید. نه اسم اوین خنده دار است اگر سلول هایش را چشیده باشی، نه فرار مغزها وقتی عزیزانت را حتی سالی یکبار هم نبینی.


*امروز می روم بهشت زهرا. خیلی وقت می شود که نرفته ام. شاید حتی یک سال. هیچوقت انقدر دلم نخواسته که کاش می شد برای ابد آنجا بمانم.


*این روزها هیچ کلمه ای حال بدم را وصف نمی کند. هیچ کلمه ای.


پنجاه و هشت


آدم توی زندگی اش تنهایِ تنهایِ تنهاست...

پنجاه و V

به هم ریخته ام. خیلی ذهنم آشفته س. قصد ندارم این آشفتگی رو به بوی فرند یا هیچکس دیگه ای منتقل کنم. حتی شاید درباره ش با هیچکی حرفم نزدم. شاید فقط با خودم حرف زدم و سعی کردم با چرخیدن توی اینترنت و کتاب خوندن و موسیقی و بافتن دستبند فکرم رو آزادتر کنم. هرچی بیشتر از دیگران کمک می گیرم کمتر کمکم می کنند و بیشتر به گه خوردنم میندازند. دیدم به زندگی یه جورایی عوض شده. عمیقاً به هیچیِ زندگی پی برده م ولی با آرامش سپریش می کنم. مثل اینکه یه چیز بی خاصیت جلوت بذارن که یه مدت حرصت بده و بعد از یه مدت فقط آروم نگاش کنی و بودنشو بپذیری. زندگی هیچی نیست و اگه گاهی هم فکر می کنیم خوبه یا بده، این خوبی و بدی فقط ناشی از حس ماست. وگرنه زندگی همینه که هست. از دست هیچکس گله ای ندارم. آره، یه مدت از همه طلبکار بودم. انگار حق شاد بودنمو از اینو اون طلب داشتم. یادم رفته بود اینا هم بدبختهایی مثل خودم هستند. فعلاً از هیچکس چیزی نمی خوام. حتی از خدا هم چیزی نمی خوام. خدا هم اگه می تونست، قبل از اینکه من بگم خودش یه کاری می کرد...