خب, یکم عزاداری کردم برای روح از دست رفته م. بعدم هیچی دیگه, خاک سردی میاره, سردیشو که آورد رفتم قرصا رو نصف کردم, از تو یخچال شیشه آبو برداشتم همونجوری با شیشه آب خوردم و قرصای نصفه رو دادم پایین. بهشون گفتم هی قرصا, شما لا اقل کارتونو درست انجام بدین. برین تو دلم و بازم خنده بیارین به لبم. قرصا رفتن پایین. الآن تو دلَمَن. دارن ذره ذره حل می شن. خوشحالم که عزاداریمو تموم کردم. باید یه غلطی می کردم خب. نمی شه که همش عزاداری. حتی اگه اون غلطی که کردم شروع قرصای افسردگی باشه. خب اعتراف می کنم که منم اونقدرا انعطاف پذیر نیستم. نتونستم مثل سرما خوردگی باهاش روبرو بشم. عجیب غریب شدم. این قرصا که حل بشن تو دلم, خودم می شم. می شم؟ آره. بسه دیگه شک. می شم.