سلام

سلام

نمیدونم هنوز کسی اینجا میاد یانه

دوستای قدیمی؟

چه روزایی داشتیم اینجا واقعااااااا یادش بخیر

پسرم چهارده ماهش تموم شده

همه چی عالیه

من و مهرانم عالی ییییییییم

بیاین اینستاگرامم

Pesaram-arshavin

عموی خوشگلم رفت پیش برادر شهیدش

عموی عزیزتر از جانم شب شنبه چشمای مهربونشو واسه همیشه بست

 از ظهر جمعه تا ساعت 12شب شنبه دعا میکردیم که پیشمون بمونه اما...  

این تلخترین اتفاق کل زندگیم بود

 هنوزم باورمون نشده دیگه عموی مهربونمونو نمیبینیم  

کاش وقتی هنوز نرفته بود تو کما وقتی هنوز قلب پرمحبتش از حرکت نمونده بود 

 یه دل سیر میدیدمش و باهاش حرف میزدم

 عاشقتم عمو فتحعلی جونم عاشق برف بود و صبح روز هفتمش برف همه جا رو سفید کرد خدا رفتگان همه رو قرین رحمت کنه ممنونتون میشم یه صلوات برای شادی روحش هدیه کنین

اندر احوالات روزانه ما

مهران جان که 6:30 بیدار میشه بره سرکار اگه چشامو باز کنم و یکم از زیر پتو بیام بیرون و باهاش خداحافظی کنم

میشه همین...

که الآن نیم ساعته هرکاری میکنم خوابم نمیبره!

فقط باید با چشم بسته و بدون جم خوردن بگم خداحافظ نفسم مواظب خودت باش و در دل برای سلامتی و موفقیتش دعا . کنم و به خدا بسپرمش

معمولا تا ساعت 10 یا 11 میخوابم هر روز!

بعدم بیدار میشم tv میبینم مثلا تکرار نارین یا کوزی گونی

یا رمانهای تو لپ تاپمو میخونم یا با گوشی بازی و نت گردی

ساعت 12 بعضی وقتام 1 پا میشم یه ناهار خوشمزه میدرستم و تند ظاهر خونه رو یه دستی میکشم

تا 3 که مهران خوبم بیادو ناهار بخوریم بعدشم کمی استراحت و غروب به کاراش برسه و دوباره بیاد دنبالم یا بریم

بیرون یا شام خونه مامانا

خواهرشوهر کوچیکه اومدن طبقه همکف ما همسایه شدن

از وقتی اومدن سعی میکنه روابط رو به بهترین شکل ممکن حسنه کنه

من که از روز اول عقد تا حالا سعی کردم بدون حاشیه و کلا بدون تغییر و یکجور رفتار کنم

ولی خودش اعتراف کرد که اوایل همه ازت تعریف میکردن من صددرصد قبول نداشتم ولی حالا فهمیدم که

واقعا دختر خوبی هستی!!!

ماه پیش یعنی 27 ابان تا 1 اذر رفتیم مشهد جای همگی خالی

اولین سفر مشهدم با محمدرضاجونیم بود

البته با ماشین جدیدمون که سانتافه نقره ای هستش رفتیم تهران و از اونجا با دوست مهران،

خانومش و پسر کوچولوی یکسالش رفتیم. وای که تو ماشین چی کشیدم از بیخوابی بماند چه جاده بدی داره تهران به مشهد

جاده شمال به مشهد دلت میاااااااااااااد

دیروز مامانم اینا رو ناهار دعوت کردم خونمون،

براشون زرشک پلو درستیدم خوش و ابرنگگگگگگگگ

شنیدم که ددی میگفت خانوم پریا دیگه واسه خودش ماهری شده ها

مامی هم میگفت این کلک فقط تو خونه واسه ما اشپزی نمیکرد خونه خودش زرنگ شده

راست میگه خداییش دختر بدی بودم همیشه از اشپزخونه و کاراش فراری

البته الانم فقط اشپزی دوس دارم بقیه کارای خونه...وااااااااای

همینه که تا یه مهمون دعوت میکنم مهران بیچاره از شب قبلش باید شروع کنه به رفت و روب و تمیزی خونه البته تقسیم کار میکنه ها

ولی نمیدونم چرا دقیقا همون موقع من حس اهنگ گوش کردن و پی.ام.سی دیدنم اوج میگیره و 

توهم میزنم شکیرا هستم و ایضا بیانسه و اشر و جاستین بیبر و نیکی میناژ و جنیفر و ... تواما!

مثلا پنجشنبه شب مهران گفت خانوم تو فقط ظرفای شامو بشور و روی کابینتها رو دستمال بکش 

منم سرویس و حموم رو میشورم و تراس و تمیز و شستشو و جاروبرقی میکشم و راه پله اخرشم یه گردگیری میکنم

این بچه رفت دستشویی شست اومد بیرون بره تو حموم حالا تصورش کنین استین و پاچه بالا زده

 و سر و روی خیس و یه دستش تمیز کننده man یه دستش پارچه و جارو بامن رو روبرو شده که ساعت 11:30 شب با شوی پورنام دارم میرقصم ولوم رو 50

خلاصه رفت حموم و شست اومد دید با اهنگ فیوریت این روزام کشا و پیت.بول timber دارم میترکونم با رقص!

 حالا خوبه بلدم نیستم با اون لباسای کارگری و گله گشاد سعی میکنم ادای رقصنده هاشونو تقلید کنم همشم عقب

میمونم ازشون. تو او اون وضع دست و پام به هم نپیچید یه بلایی سرم نیومد خداروشکر... والا!

رفت تراس و شست (تراسمون 35 متره) اومد دید من با بوکافیس لیدی گاگا رو هوام فقط یه لحظه دیدم سرشو بلند کرد خدارو شکر کرد

خندیدم گفتم واسه چی؟ گفت لااقل دیگه غر نمیزنی

خلاصه دلم سوخت رفتم اشپزخونه رو کامل تمیز کردم اومدم تا جارو برقی بکشه دستمال برداشتم گردگیری هم کردم تا بالاخره ساعت 1 با کلی غرغر من رفتیم بخوابیم حالا قبلش دوباره با اهنگ جاستین و اشر و اینا کلی قر داده بودم 

خلاصه تو تخت داشتم غرغر میکردم که باباجان این چه وضعشه من خونه بابام داشتم پادشاهی میکردددددددم اینجا اومدم کوزت! شدم.. مهرانم با غرغرای زیرلبی و گاهی خنده های ریز ریز پشتمو ماساژ میداد

خلاصه خیلی تنبلم میدونم ولی زندگی خیلی شیرینه الحمدا...

ایشالا همه جوونا خوشبخت بشن و با عشق زندگی کنن

دیشب شام خونه مادرش بودیم وقتی برگشتیم تو خونه به شوخی دنبالش

کردم اتاق خوابمون دوتا در داره یعنی یه مسیر دایره ای رو میشه تو

خونه دوید خلاصه داشتیم با جیغ و خنده میدویدیم که مهران همش پشت سرشو

نگاه میکرد نکنه گولش بزنم تغییر مسیر بدم از جلوش دربیام که پاش محکم

کوبید به در اتاق خواب دقیقا انگشت گوچیک پاش

میدونم اینجور مواقع درد تقریبا زیاده چون ازبس بیحواسم زیاد خودمو میزنم این ور اونور

مخصوصا پایه مبل که مشتری دایم پامه

خلاصه وقتی پاشو گرفت دستش و اخش رفت  هوا انگار پای من تیر کشید سریع رفتم بغلش

کردم پاشو دیدم که خونش راه افتاده دیگه حال خودمو نفهمیدم چنان گریه میکردم و خودمو میزدم و لعنت میکردم

که مهران مات مونده بود همش بوسم میکرد میگفت چیزی نبست پری والا درد نمیکنه

ولی مگه من اروم میشدم دوباره رفتم جلو پاشو دیدم حس کردم نفسم بالا نمیاد سریع با دستمال و چسب براش

بستم همش دلداریم میداد منم میگفتم دیگه هیچوقت اینجا ندوییم

بعدشم تو همون گریه میگفتم چشممون زدن خندید گفت ای ای ای باز رفتیم خونمون از این حرفا زدی؟

خلاصه که جونم به جونش که نه به یه تاره موش بسته اس

خم شدم پاشو بوسیدم اونم هزارتا بوسم کرد

صبحم طاقت نیاوردم پاشدم پانسمانشو عوض کنم که کله شق جان نذاشت و همونجوی جوراب

پوشید رفت درد داشت ولی به روم نیاورد فهمیدم پاشو زمین نمیذاشت

خلاصه این شد که خوابم پرید و امروز سحرخیز شدمو و براتون کلی نوشتتتتتتتتتم

حالا برم ببینم میتونم ادامه خوابمو برم :-))

این قافله عمر...

فردا پنجشنبه چهارمین سالگرد فوت بابای مهران جونیمه بابایی که به گفته همه اگه بود حتما منو خیلی دوس میداشت. منم پدرشوهر خیلی دوس داشتم اما متاسفانه. هرگز تجربه نکردم. 12 آذر 88 دقیقا یکماه بعد از آشنایی منو مهران فوت شدن. این روزا بیشتر خونشون میریم و درگیر تدارکات مراسم هستیم. این کامنتدونی بلاگفا چی شده؟؟؟

میخوام بیام پیشت...

دوستااااااااای خوب و باوفای من سلام
میدونم میدونم خیلی بی معرفت شدم..
تو رو خدا نزنید!!
فک نکنین بی جنبه شدم جو͵ خونه و زندگی و
شوهرداری بر من مستولی شده و دیگه بیخیال اینجا
شدما نه بخدا
دلیلیش این بود که نت ندارم خونه.
وگرنه با گوشی همه تونو میخونم و دنبال میکنم
البته چون گوشیمو تازگی عوض کردم حالا دیگه میتونم باهاش
مطلبم بذارم. بهله :-))
وااااااای دوس جونا نمیدونین چه کدبانویی شدم من...
خیلی حرفا دارم که براتون بزنم. ایشالا به امید خدا
از این به بعد هر روز آپ میکنم
راستی مهران جونی هم خیلی خوبه. سلام داره خدمتتون
الآن یه کم خروپفش بلند شده احتمالا چندمین دیگه
گیر میده که گوشی بازی بسه بخواب!
آخه همیشه چند ثانیه بعد از خروپف خودش, از خواب می پره
خیلییییی خوابش سبکه
هر موقع از شب که آروم فقط بگم مهرااان میگه جانم!!
اوایل می ترسیدم فک میکردم کلا خواب نداره
ولی حالا عادت کردم
الآن دیگه مثل کف دست میشناسمش حتی بیشتر
از مادرش.. شاید باور نکنین ولی اغلب پسرم صداش
میزنم گاهی هم پسرکوچولوی من
شیطون بلا پریروز تو ماشین صداشو بچگونه کرده
میگه تو مامان منی؟ پس قراره برام زن هم انتخاب کنی؟!
بازم میام دوس جونا
ایندفعه دیگه راست میگم
میدوستمتون خعععععععلی زیاااااااااااااااااد

استانبول

برای سالگرد عروسیمون یعنی 14 شهریور میخوایم بریم استانبول.

همینجوری یهویی تصمیم گرفتیم.

هرکی تجربه ای داره ممنون میشم بگه...


--


وای چقدر زود یکسال گذشت... نه؟!!!

دوستای گلم من از 4 اردیبهشت دیگه نمیرم سرکار بخاطر همین وبلاگو نتونستم آپ کنم.

ممنون که تنهام نذاشتین و ببخشید اگه نگرانتون کردم.

اغلبتون رو میخونم.

سلام دوستای گلم. امیدوارم تعطیلات خوبی پشت سر گذاشته باشین.

من از 15 ام اومدم سرکار

:-))

تو پست بعدی میخوام چندتا عکس بذارم. هرکی رمز میخواد همینجا بگه بی زحمت.

میام میخونمتون.




سال نو بر همه مبــــارک

برای همه تون سالی سرشار از شادی و موفقیت آرزو میکنم.

در کنار عزیزانتون شاد و سلامت و کامیاب باشیــد.




------------------------------

کار خاصی نکردم. کمی تمیزکاری و البته شلوار جین و روسری و وسایل هفت سین هم خریدم.

خیلی خوشحالم. اولین سفره هفت سین مشترک تو خونه خودم. :)))

خدایا چنان کن سرانجام کار             که خشنود باشی و ما رستگار

امروز برنامه تعطیلات عیدو مشخص کردیم. سوم و یازدهم باید بیام سرکار.

باز بهتره تا وسط تعطیلات بیام.

باز شانس آوردم دوم جمعه بود وگرنه بازم باید میومدیم.

حالا باید ببرم برنامه مو جناب رئیس کل هم تایید بفرمایند و اوکی نهایی رو بدن(مهران خان)

میخوام فردا حسابی خونه رو تمیز کنم.

1 - شستشوی سرویس بهداشتی

2- جارو کشیدن آشپزخونه ، پذیرایی و دو تا اتاق خواب

3- بخارشور زدن کل خونه

4- پاک کردن شیشه ها

5 - گردگیری

6 - تمیز کردن یخچال و مرتب کردن کمد لباسها

7- شستن تراس 35 متری

8- خرید لباس و مایحتاج عید

....

هیچکاری نکردم هنوز. ظرفای دو روزم مونده! همچنین لباسای 2 هفته!

دعام کنید من بی نهایت تنبلم!

میخوام برم خرید کنم. مانتو و شلوار و کیف میخوام. شایدم شال و کفشم خریدم.

مهران جونیمم شلوار و پیراهن و شال گردن میخواد.

چه رنگی ست کنیم؟ سرمه ای خوبه؟ رنگ مکملش چی باشه؟


ادامه نوشته

نزدیک عیده..

خیلی این روزا رو دوس داریم جفتمون.

امید و انگیزه برای زندگی دوبرابر میشه.

بوی بهار میاد...

البته باید بگم میومد! چون از دیروز موج سرما رشت رو در بر گرفته!

چقدر این جمله آشناست. پارسالم همینو نگفته بودم؟؟!

دیروز حتی کمی برف هم داشتیم. هوا سوز بدی داشت.

دیروز از صبح که اومدیم سرکار اینترنت قطع بود. منم دیگه با

اپراتور شرکتی که ازش نت میگیریم دوس شدم از بس بهش زنگ زدم!!

چون مهران جلسه بود منم دیگه حوصله نداشتم برم خونه.

تا 6 موندم اومد دنبالم.

حالا الآن که اومدم از بچه ها پرسیدم نت کی وصل شد؟

میگن ساعت 6!

** دیشب یه ربع آخر آ.کا.دمی رو دیدم فقط اجر.ای مجید.

آخه مهران عشق حر.یم سل.ط.ان داره. منم همینطور.

همه میگن من شبیه خر.م هستم. بیشتر از چهره اخلاق و حرکاتم!!

**

ادامه نوشته

با عرض پوزش از خیل عظیم مشتاقان:

نــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ! :-))

ادامه نوشته

خستگیم در رفت


دیروز مرخصی بودم. محمدرضام همینطور.

صبح ساعت 10:30 با صدای «پاشو صبحونه حاضره» و البته یه بوس درخواستی! بیدارشدم.

دست و صورتمو شستم و رفتم پیشش. کره خامه مربا و

سوسیس تخم مرغ و چایی شیرین داااااااااغ چشمک میزد.

نشستیم جاتون خالی خوردیم و در حین اینکارم من سعی کردم

ک.ا.نا.لها.ی پار.ا.ز.یت دار رو دوباره سرچ کنم!

بخاطر ح.ر.ی.م س.ل.ط.انه میگن! البته بعضی منطقه ها دارن.

مثل خونه مامانامون.

فقط من.و.ت.و پیدا شد. اونم میخواستم گٍـرَمی رو ببینم که دیگه دیر شده.

بعد جمع کردن صبحونه یکی دو ساعتی خوش گذروندیم  بعدشم من رفتم

برای ناهار زرشک پلو درست کنم.

محمدرضاجونیمم خونه رو گردگیری کوچولویی کرد و دوش گرفت و عین

پسربچه های 6 ساله نشست منتظر ناهار!

ساعت 2:30 ناهار خوردیم. خوشمزه شده بود. البته معمولا

زرشک پلوی من خوب نمیشه.

بعد تا ساعت 5 جلوی تی وی بودیم و دو دست شطرنج بازی کردیم که

من باختم:( بعدشم چایی و میوه. حاظر شدیم رفتیم بیرون.

محمدرضا دو سه جا کار داشت که منم باهاش رفتم. رفتیم شرکت و

بعدشم رفتیم بنگاه زمینشو فروخت ایشالا خیر باشه. بعدشم با همون

دوست بنگاه دارش رفتیم خونه ای که میخواد بخره رو نشونش دادیم.

گفت عالیه معطل نکن معامله کن.

خیلی دوسش دارم. یه خونه ویلایی بزرگ با یه حیاط پر

از گل و درختایی که دوست دارم.

بعدشم دیگه ساعت 9 بود رفتیم خونه مادرشوهری و جاتون خالی

آبگوشت و بازی دبرنا و سریالها و ....

11:30 شب رسیدیم خونه. تا نزدیکای 1 طول کشید بخوابیم.

کلی حرف زدم و خندیدیم.

عاشقشم..

الآنم برام صبحونه آورد. خوبیه نزدیکی محل کارمون همینه دیگه.

تو این مدتی که اومدم سرکار هر روز برام صبحونه و خوراکی میاره.

بچه های دفتر گرسنه که میشن میگن بریم پیش پری!

خستگیم در رفت.

------

*من دفتر پیشخوان دولت کار می کنم :)

خسته ام...

خیلی خیلی خیلی خسته..

خستگیه روحیم بیشتر از خستگی جسمیمه..

بی صبرانه منتظر عیدم.. نــــــــــــــه منتظرش نیستم.

منتظر هیچی نیستم اصلا.

حس میکنم به هیچ جا و هیچ چیز و هیچکس تعلق خاطر ندارم.

----------------------

کسی هست کتابای پائولو کوئیلو رو بخونه؟

نظرتونو راجع بهش میگید بهم؟

ممنونم!

----------------------------

کیمیاگر
زیارت
کنار رود پیدرا نشستم و گریستم
ورورنیکا تصمیم میگیرد بمیرد
شیطان و دوشیزه پریم
یازده دقیقه
اینارو خوندم.

دوست مجازی من

خیلی حوشحال و هیجان زده ام.

یکی از دوستای وبلاگیم که همشهری هستیم امروز سرزده اومد اینجا.

وای اصلا نمیتونستم حدس بزنم کیه...

حس جالب و باحالی بود.

خیلی با اون چیزی که تو ذهنم بود فرق میکرد.

خیلی خیلی شیرین تر بود.

دوستت دارم دوستم :-)))


* سپی جون خوبه؟؟

روز نوشت

دارم تو اینترنت دنبال دستور پخت غذا می ردم..

این روزها آشپزی یکی از سرگرمیهام شده.

به طبع محمدرضای شیکمو هم حسابی از این تفریح من راضیه !

تا ساعت 3 دفترم. بنابراین کمتر پیش میاد ناهار درست کنم. اگه شب خونه باشیم واسه ناهار فردا غذا درست میکنم. ولی معمولا از آشپزخانه قادری غذا میگیریم.

هرچند کیفیتش نسبت به ماههای قبل افت کرده.

ولی برای شام سعی میکنم غذاهای خوشمزه ای درست کنم.

تعطیلات 22 بهمن مهمون داشتیم.

دوست مهران و خانومش به اضافه پسر سه ماهشون از تهران. البته یه شب شام فقط مهمون ما بودن.

مرغ درست کردم و سوپ و کباب تابه ای.

بورانی اسفناج و بورانی بادمجانم آماده خریده بودیم که اونم گذاشتن به پای من و کلی از دستپختم تعریف کردن :))

دیشب رفتیم بیرون واسه والنتاین خرید کنیم!

نمیدونم چرا اینجوریه داستان والنتاین ما..

هر سال باهم میریم واسه هم خرید میکنیم. چیزی هم در نظر نمیگیریما... همینجوری میریم ببینیم از چی خوشمون میاد.

البته خیلی کیف میده این مدلی هم..

من براش یه نیم بوت خریدم تو حراج شد 59/500  این شکلی

اونم برام یه صندل رو فرشی گرفت 21000  تقریبا این شکلی. فقط جلو بسته اس و مشکی نقره ای!

میخواست یه بلوزم بخره خیلی گشتیم ولی چیزی خوشم نیومد.

چا اینجوری شده قیمتا.. یه تی شرت نخی معمولی 40 تومن!

شام هم رفتیم خونه مادرشوهر که مهمون داشتن.

آخر شبم رفتیم خونه مامان اینای من یه سر بهشون و البته خرگوشم زدیم.

نگفته بودم؟ یک عدد خرگوش زبل و فضول دارم که خونه مامانم اینا گذاشتمش از بس شیطونه.

اسمش نیکولاسه :-*

پریاخانووومی وارد میشود!

سلام

با خودم فک میکنم خودم خوبم، زندگیم خوبه، محمدرضام خوبه، پس چرا انگیزه ای برای نوشتن اینجا ندارم؟

شاید برای اینکه اونموقع نیاز داشتم با یکی حرف بزنم، درددل کنم، راهنمایی بشم و دلگرمی و دلداری بشنوم...

الآن دیگه مطمئنم از انتخابم واز مسیرم.. واسه همین انگیزه ای نیست برای نوشتن..

ولی این بی معرفتیه که.. پس سهم شما دوستای غریب و آشنای خوبم چی؟

بخاطر شما و بخاطر مهربونیهاتونم شده نباید اینجا رو تنها بذارم.. من روزای بد و خوب زیادی رو اینجا گذروندم پس نباید به همین راحتی بذارم برم نه؟؟


حدود ده روزی هست که اومدم سرکار.. به لطف همسری و برادر مهربونش این کار رو پیدا کردم.

راضی هستم خدارو شکر.

ساعت کارم صبح تا ساعت 3 هستش.

میام میخونمتون ولی اینجا خیلی سرم شلوغه. ایشالا از این به بعد آپ میکنم. خیلی حرف دارم البته اگه یادم مونده باشه.

عجله ای...!

سلااااااام به روی ماهتون.

بی نهایت دلتنگتونم دوستای خوبم. زودی میام.

فقط بگم عروسیمون از نظر همه بهترین عروسی بود. واسه خودم و مهران جونیم هم قشنگترین و رویایی ترین شب زندگیمون بود.

هنوزم شبا راجع به لحظه لحظه اش حرف میزنیم و صبحها دلتنگش میشیم.

به قول مهمونا یه عروسی شاهانه و کامل بود. خوشحالم چون خیلی زحمت کشیده بودیم.

حالا هم یه زندگی آروم و خوب داریم خدارو هزار بار شکر. فعلا درگیر اتمام خونه هستیم. متاسفانه هنوز آماده نشده ولی ایشالا تا هفته دیگه اسباب کشی میکنیم میریم اونجا..

منتظرم باشید دست پر برمیگردم.

مرسی که تنهام نذاشتین.

میدونین چرا نمیام کافی نت؟ چون اینجا مهرانی باهام نمیاد... کلا همش باهم میریم اینور اونور. یه لحظه هم از هم جدا نمیشیم. چاره داشته باشم صبحا پا میشم باهاش میرم اداره شون :-)))

فوری

بچه هاجونی سلااااااااااااااااااااام با آبجیم اومدم کافی نت آهنگ دانلود کنم واسه عروسیییییییییییییییی..

خونه هنوز آماده نشده استرس داریم جفتمون.

سرویس چوب و یخچال و لباسشویی هم نخریدم هنوز.. فرش هم همینطور.. انتخاب کردم ولی بخاطر خونه... :-((

واسه نخودچی خیلی خوشحالم.. ایشالا بهترین روز بشه براش..

تقریبا هرروز با محمدرضام.. کلاس رقصم یه جلسه رفتم خوشم نیومد بیخیال شدم..

کلی کااااااااااااااااار داررررررررررررررررم وااااااااااااااااااااااااااااااااااااای...

باااااااااااااای بوس.

راستی هدی چرا آپ نمیکنی؟ از گوشی میخونمتون..

سلام دوست جووووونیهای خوبم..

دلم براتون یه ذره شده. تواین شبا یاد مام باشینا. دعاهاتون  مقبول. درگیر کارای عروسی هستیم شدیدا..

خداحافظی موقت

دوستای خوب و مهربونم

امروز آخرین روز کاری من هستش. فعلا دوماه مرخصی گرفتم و بعدشم معلوم نیست که بیام سرکار یا نه..

از فردا تا 14 شهریور که عروسیمه حسابی سرم شلوغ خواهد بود. سیستم خونه هم که فعلا مشکل داره و تا برای خونه خودمون بعد از عروسی ADSL بگیرم احتمالا دیگه آپ نمیکنم.

تو این مدت کم کاری کردم و هنوز خیلی حرفا هست که ننوشتم. از ماجراهای عید تا همین سفر بانه.

معذرت میخوام و ایشالا خوبیها و مهربونیاتونو جبران کنم.

همه تون عروسیم دعوتینا...

هرکی رو ناخواسته رنجونم خواهش میکنم که ببخشه منو. همه تونو دوس دارم و احتمالا با گوشی میخونمتون.

فراموشم نکنیداااااااااااااااااا..

دیروز روز خاصی بود برام. جمعه 30 تیر 91 - ساعت 6 عصر...

فعلا تا... نمیدونم کی... خدا نگهدار همه تون.

موقت

ما اومدیم :-)))

دقیقا نمیدونم مسیرمون چه جوریه ولی احتمالا برای اینکه نیمه شب نرسیم بانه، امشب رو همدان میمونیم. :)

خیلی هیجان زده م هرچند اطرافیان سر یه سری مسائل اعصابمو خورد کردن ولی به داشتن محمدرضاجونی می ارزه.

شوهر فهیمده و با محبت من.

ساعت 2 که برم خونه تا ساعت4 دو ساعت وقت دارم که تمام وسایلمو بردارم. دوربینو و گوشیمو شارژ کنم و غذا برای بین راه آماده کنم.

جفتمون خیلی ذوق داریم.

کاش شرایط یه کم بهتر بود ولی من به بودن با شوهرم تو جهنمم راضی ام..

محبتش بی نهایته به شرطی که سر مسائلی که روش تعصب داره اذیتش نکنم...


* فک کنم سپیده برگشته...

اولین مسافرت دونفره مون! :-)))))

شنبه و یکشنبه مرخصی گرفتیم میخوایم فردا بعدازظهر راه بیفتیم دوتایی بریم بانه :-)))))

یه لیست نوشتیم. میخوایم هرچی خوب گیرمون اومد بخریم بقیه شم سر راهمون میریم تهران میخریم بعدشم میایم رشت باقیمونده رو میخریم.

البته فک کنم سرویس چوب و مبلمان و ... اینارو همینجا بگیریم چندتا مدل رفتیم دیدیم خوشمون اومد.

خیلی ذوق داریم جفتمون. بیشتر از خرید بخاطر مسافرت دونفری ذوق داریم...

یه لیست نوشتم از تی وی و اسپیلت شروع میشه تا خمیردوندون!

امیدوارم خوش بگذره.

از اولین روزای دوستیمون رویای یه مسافرتو داشتیم و راجع بهش میحرفیدیم.

کلا ما بیشتر زمان باهم بودنمون تو ماشین گذشته تاحالا...

آخییییییییییییییش. کلی آرامش در انتظارمونه. مهم نیست مقصد کجاست مهم یه جاده دونفره ست.....

آینه و شمعدون

دیروز رفتیم آینه شمعدون بخریم ماشینمونو بردن پارکینگ!

تا شب درگیر آزاد کردنش بودیم. بعدم داداشاش که اومده بودن کمک بردنش خونه ما پیاده رفتیم مبلمان دیدیم!

دیشب خیلی عصبانی بود. وقتی عصبانیه خیلی بد میشه.

خودمم موندم در مقابلش چه صبری دارم که پابه پاش میمونم..

آخرشب کلی قربون صدقم رفت و عذخواهی کرد. میبخشمش ولی هر بار یه تیکه ازم جدا میشه.

یعنی میتونم تا آخرش اینجوری باشم؟صبح با sms عشقولانه اش بیدار شدم.

الآن زنگ زده میگه کی بعدازظهر میشه ببینمت؟

sms داده: بدون تو میمیرم.


میخوایم دوتایی بریم بانه [خجالت]


یه آینه و شمعدون خوشم اومد 480 تومن. یکی دیگه هم 680 تومن. بگیرم به نظرتون؟

تهران ارزونتر نیست؟

تقریبا این شکلیه

تعطیلات عالی بود.

چهارشنبه با محمدرضاجونی ناهار رفتیم حونه ما و فسنجون خوشمزه مامی رو خوردیم. بعدشم رفتیم بیرون... :-))

بعدشم رفتیم مامان اینای مهرانو رسوندیم مولودی و بعدشم رفتیم دنبال آبجیهای من آخه مامانم رفت مولودی.

بعدشم زنگ زدیم دوقلوها هم با دوستاشون و ماشین خودشون هماهنگ کردیم رفتیم یه کافه سنتی تو جاده انزلی. تا 12 شب اونجا بودیم. خوش گذشت.

بعدشم رفتیم آبجیها رو رسوندیم خونه و از مامی پرسیدیم گفت برنامه دیلمان کنسله.

دوباره شوشو گفت نرو خونه بیا بریم بیرون.

رفتیم دنبال مادرش اینا هیئت داییش اینا و اونجا جاتون خالی آبگوشتم دادن. بعدشم برگشتیم خونشون و دیگخ تا منو رسوندن خونه ساعت 3:30 بود.

شوشو لج گرفته بود میگفت اینجا بخواب!

خلاصه رفتم خونه و دوباره کلی sms بازی کردیم تا 4 صبح و قرار شد فرداش تا ظهر بخوابیم.

ساعت 9 صبخ با زنگ دایی بیدار شدم که گفت پایه این بریم دیلمان؟

واااااای.. خلاصه زنگ زدم آقایی رو بیدار کردم و کلی نازش کردم تا ساعت 11 که خونمون بود.

بساط ناهارو برداشتیم و دو تا ماشین راه افتادیم. ساعت 1 راه افتادیم و 4 رسیدیم سر خاک مامان یزرگ و بابابزرگم.

آقایی گرسنه گی کلافه ش کرده بود و یه کم غر زد سرم.. هرچند تو راه الویه خورده بودیم یه کم.

تو راه چندجا وایسادیم . کلی عکس گرفتیم. کنار آبشار لونک در حال شیطونی و عکس گرفتن بودیم که دیدیم یه غرفه زدن و لباس محلی کرایه میدن که عکس بگیریم. خانومها هم از خدا خواسته پوشیده بودن داشتن میرقصیدن.

این آبجی شیطون ماهم پرید زودی یکی گرفت پوشید و شروع کرد به رقصیدن!!

اومدیم خونه ساعت 10 شب بود.

بعدشم آقایی یه چایی خورد و رفتیم خونشون. فک کن.. من خسته بودم داشتم میمردم ولی دیدم دارم باهاش نمیرم ناراحت شده و اخم کرد بهم.

اونجام تا 2 بودیم و عذرخواهی کرد بابت اخمش. دوسش دارم.

جمعه هم قرار بود برم خونشون اما چون مامی ناهار قرمه سبزی عشق منو درست کرد بعد از ناهار رفتم و تا آخر شب فقط خونه بودیم.

دروغ چرا فقط یه سر رفتیم خونه در حال ساخت خودمون :-)))


نیمه شعبان مبارک

تعطیلات خوش بگذره.

ما احتمالا میریم ویلای اقوام تو دیلمان. البته اگه محمدرضا بیاد. خدا کنه خوش بگذره بهم این دو روز.

مامانم اینا خیلی دوس دارن دسته جمعی بریم ولی آقایی تا جاییکه بتونه ترجیخ میده با خانواده خودش باشیم :-(((

میتونم بدون اون برم؟؟