مداد رنگی

اینجا روزهای رنگارنگم رو ثبت می کنم...

مداد رنگی

اینجا روزهای رنگارنگم رو ثبت می کنم...

شصت


حالم داره به هم می خوره. حالم داره از زندگیم به هم می خوره. همه چیز سیاهه. همه چیز زشته. همه عوضین. همه. خدا خوابیده. یا داره بد بختی ما رو می بینه و می خنده. بغض توی گلوم آخرش خفه م می کنه. آخرش می میرم. و توی برگه فوتم می نویسن علت فوت: خفگی بر اثر بغض. همین الآن اس ام اس داد که می خواد یه مدت تنها باشه. از این بهتر نمی شه. این دقیقاً همون چیزیه که من می خوام. اینکه اون خودش بگه که می خواد تنها باشه و من تنهاش بذارم و خودم از اون تنها تر بشم. الآن اس ام اس داد مراقب خودت باش و بای و من هم عیناً جواب دادم. خودم رو می خوام بکشم. به یه شیوه جدید. انقدر زار می زنم تا جونم تموم شه. دیروز تقریباً داشت این اتفاق می افتاد. وقتی کنار قبر بابا نشسته بودم و زار زار می کردم. یه کم دیگه ادامه داده بودم مرده بودم. یه آقای جوون مهربونی هم دو بار اومد کمکم کنه. بهم یه بار گفت خواهر. خواستم بگم مهربونی نقش ظاهریه. خواستم بگم اگه من زشت بودم یا دختر نبودم هم می اومدی کمکم کنی؟ می اومدی بگی حالتون خوب نیست، کمک می خواین؟ اگه مودبانه نگفته بودم ممنون باز هم می اومدی؟ ولی خب بی نزاکتی بود. شاید هم می اومد. من که نمی دونستم. اینا رو می گم که خوشبین باشم. وگرنه می دونم که جواب همه این سوالا نه هست. خسته ام. این عبارت رو طی دو ماه گذشته میلیون ها بار گفته ام. حالم بده. می خوام بالا بیارم. می خوام زندگیمو بالا بیارم. می خوام روابطمو بالا بیارم. افکارمو احساساتمو وجودمو. هفته دیگه تولدمه و تا پارسال موجود تولد-دوستی بودم. آدم وقتی خودش رو دوست داشته باشه تولدش رو هم دوست داره. خوشحالم که رفت که تنها باشه. آدم خوبه گاهی تنها باشه. می دونم تا شب دلم براش تنگ می شه. گور بابای دلم....الآن اس ام اس داد بی معرفت. منم گفتم چرا؟ تو خودت می خوای تنها باشی اونوقت من بی معرفت؟ ما یک زوج مزخرف هستیم که هم رو خیلی دوست داریم و گاهی هم رو به گا می دیم با دوست داشتنمون. ما یک زوج خارق العاده بودیم که اون من رو خیلی خیلی دوست داشت و من اون رو خیلی کم دوست داشتم و کسی کسی رو معمولاً به اندازه الآن به گا نمی داد. در آینده چجور زوجی بشیم خدا می دونه. سر کار گهه و از شنبه دانشگاه شروع میشه و دانشگاه هم گهه و کاش می شد زندگی یه جور بهتری می شد. دیشب داشتم راجع به این فکر می کردم که ۲۰۱۲ شاید این جور که می گن بشه و دنیا تموم بشه و این فکر خیلی شادم کرد. خدا یه دنیایی رو آفریده و حالا گند خورده به دنیاش و بهترین کار اینه که این اثرگند خورده رو نابود کنه و یا بی خیال دنیا آفریدن بشه و یا یکی از اول درست کنه. این از پیشنهاد من. اس ام اسم رو هنوز جواب نداده و به گمونم جواب هم نده. من هم احتمالاً جواب نمی دم. هی می گم شاید و احتمالاً چون ما یک زوجی هستیم که هنوز بعد از چهار سال غیر قابل پیش بینی هستیم و این یعنی زندگی پر هیجان و فلان به فلان زندگی پر هیجان.


پنجاه و نه


*سر ناهار است. دارند می گویند که هر کی به شرکت مزخرفشان می آید می رود خارج. به شوخی به مدیر عامل می گویند یک روز می برندت اوین. داری مغزها! را فراری می دهی. همه شان می خندند. هر کاری می کنم حتی لبخند زورکی ام هم نمی آید. نه اسم اوین خنده دار است اگر سلول هایش را چشیده باشی، نه فرار مغزها وقتی عزیزانت را حتی سالی یکبار هم نبینی.


*امروز می روم بهشت زهرا. خیلی وقت می شود که نرفته ام. شاید حتی یک سال. هیچوقت انقدر دلم نخواسته که کاش می شد برای ابد آنجا بمانم.


*این روزها هیچ کلمه ای حال بدم را وصف نمی کند. هیچ کلمه ای.


پنجاه و هشت


آدم توی زندگی اش تنهایِ تنهایِ تنهاست...

پنجاه و V

به هم ریخته ام. خیلی ذهنم آشفته س. قصد ندارم این آشفتگی رو به بوی فرند یا هیچکس دیگه ای منتقل کنم. حتی شاید درباره ش با هیچکی حرفم نزدم. شاید فقط با خودم حرف زدم و سعی کردم با چرخیدن توی اینترنت و کتاب خوندن و موسیقی و بافتن دستبند فکرم رو آزادتر کنم. هرچی بیشتر از دیگران کمک می گیرم کمتر کمکم می کنند و بیشتر به گه خوردنم میندازند. دیدم به زندگی یه جورایی عوض شده. عمیقاً به هیچیِ زندگی پی برده م ولی با آرامش سپریش می کنم. مثل اینکه یه چیز بی خاصیت جلوت بذارن که یه مدت حرصت بده و بعد از یه مدت فقط آروم نگاش کنی و بودنشو بپذیری. زندگی هیچی نیست و اگه گاهی هم فکر می کنیم خوبه یا بده، این خوبی و بدی فقط ناشی از حس ماست. وگرنه زندگی همینه که هست. از دست هیچکس گله ای ندارم. آره، یه مدت از همه طلبکار بودم. انگار حق شاد بودنمو از اینو اون طلب داشتم. یادم رفته بود اینا هم بدبختهایی مثل خودم هستند. فعلاً از هیچکس چیزی نمی خوام. حتی از خدا هم چیزی نمی خوام. خدا هم اگه می تونست، قبل از اینکه من بگم خودش یه کاری می کرد...

پنجاه و شش


دیشب خوابیده بودم روی تخت اون یکی اتاق. ملافه رو کشیده بودم روی سرم. خواب دیدم اونی که فراموشش کرده بودم اومد همونجا و ملافه رو از روی سرم کشید و همونجوری که سرم روی بالش بود زل زد تو چشام و گفت من دارم از ایران میرم، واسه همیشه. بعد همونجوری که تو چشام زل زده بود گفت من که دارم میرم، می ذاری یه بار ببوسمت؟ من تو بیداری دیگه نمی خوامش. من بوی فرند رو می خوام توی بیداری. ولی توی خواب تمام خواستن و شوقی که من و اون واسه اون بوسه ای که هیچوقت اتفاق نیفتاد - و من بابت این اتفاق نیفتادن خوشحالم- داشتیم یه دفعه به دلم هجوم آورد و توی خواب، همون جایی که من توی واقعیت خوابیده بودم، همو بوسیدیم. توی خواب با شوق بوسیدمش. اما همون آن، توی همون لحظه ی پر اشتیاق، داشتم پیش خودم فکر می کردم که بوی فرند، کیسر بهتری هست.
مغزم هنگ است و یک ورژن خاصی از افسردگی گرفته ام. زیاد فکر می کنم. خیلی زیادی. بعضی وقتا یهو به خودم میام می بینم دارم به یه چیزی فکر می کنم که خیلی پیچیده هست و به من هم هیچ ربطی نداره. به اونی که توی مغزم داره زر زر می کنه می گم خفه شو، آخه به تو چه. و دو دیقه بعد، دقیقا دو دیقه بعد دوباره زر زرش رو درباره یه موضوع دیگه شروع می کنه. بعضی وقتها می گذارم همینجوری زر زر کنه و توی مغزم رژه بره و بر.ینه به اعصابم. خسته ام. خوب بودم ها. خوب شده بودم. اما باز خسته شدم. به خودم می گم خسته نشو. می گم لبخند بزن. لبخند می زنم. من هیچوقت نتونستم خوب نقش بازی کنم. لبخند که می زنم قیافه م مسخره میشه. به خودم میگم لازم نکرده. همون قیافتو به قول داداش بزرگه ی مهربون اَن کنی بهتره. قیافه م رو همون اَن می کنم. اصلاً بذار امروز این شکلی باشم.
بوی فرند رو یک هفته س ندیدم. می گم امروز برمی گردی بیام ببینمت؟ یکم ناز می کنه که بذار ببینم کارام چی میشه. یکم صبر می کنم و توی این یکم صبر کردن باز با خودم فکر می کنم که گاهی مثل اینکه بوی فرند، گِرل فرندمه و من بوی فرندش! بعد از یکمی صبر، بوی/گِرل فرند میگه که میام امروز و من مثلا خیلی ذوق زده میشم. نمی دونم چرا واقعاً اون قدر که باید، ذوق زده نمیشم. انگار نه اینکه خودم بهش گفتم بیاد. در هر حال امیدوارم تا عصر که بیاد ببینمش قیافه م کمی بهتر از اَن شده باشه.