مداد رنگی

اینجا روزهای رنگارنگم رو ثبت می کنم...

مداد رنگی

اینجا روزهای رنگارنگم رو ثبت می کنم...

پنجاه و پنج


وقتی دنیا نخواد من و تو با هم باشیم، و ما دنیا رو به ت.خ.م.مون هم حساب نکنیم. بریم یه جای دور، کنار دریا بشینیم، پاچه شلوارامونو تا بزنیم بالا، تو توی دریا دنبال لاکپشت و خرچنگ بگردی، من بعد از مدتها بگم که چقدر از زندگیم با همه گه بودنش راضیم، هوای شرجی و گرمو با لذت بدم تو ریه هام، عین خیالمم نباشه که کیلومتر ها اون طرف تر یه دنیا جلومون وایسادن...دیگه چی می خوام...


پ.ن. دوستای گلم ببخشین منو. مرسی که نگرانم شدین و کامنت گذاشتین. به همتون سر می زدم اما خاموش خاموش بودم. یه حصار ضخیم دور خودم کشیده بودم. مشکلات خیلی زیاد شده. مخالفت ها خیلی زیاد شده. طاقتم کم شده بود. اما الان برگشتم. بی خیال همه دنیا...


پنجاه و چهار


حوصله ی هیچی رو ندارم. کاش می شد برم یه جایی که هیچکس اونجا نباشه. روزای سختی رو می گذرونم...


پنجاه و سه


یک.

روز پدره. مثل هر سال دلم یه دنیا گرفته. بوی فرند با دوستاش مشغول بازیه امروز و کم پیداس. هنوز با مامان و باباش مشکل داره. زنگ می زنه می پرسه به نظرت به بابام زنگ بزنم تبریک بگم؟ بهش میگم حتماً بزن. می خنده. میگه اس ام اس بدم؟ بهش میگم زنگ بزن. میگم نمی دونی من امروز چقدر دلم می خواست یه لحظه بابام بود تا بهش تبریک بگم. میگه آخه شما مشکل نداشتین. بهش میگم ما هم کم مشکل نداشتیم. زنگ نزنی یه روز پشیمون میشی. بغض انقدر تو صدام تابلوئه که میگه باشه، حتماً زنگ می زنم، به خاطر تو. خیلی حرفا بود که بهش نزدم. اینکه بابا اونقدرها هم خوب نبود. اینکه از وقتی رفته دلم نمی خواد به جز خاطره های خوبش چیزی بگم. اینکه بابا رفته و همه ی اون مشکلاتی که داشتیم و کوچیک هم نبودند گذشته و من نمی خوام حتی یاد آوریشون کنم برای خودم. می خوام فقط تصویر وقتایی که منو بغل می کرد و می بوسید و یادش می موند دلستر لیمویی دوست دارم رو توی ذهنم حک کنم.


دو.

صبحی به مامان یه کلیپ نشون دادم. زد زیر گریه. به شدت توصیه می کنم ببینیدش. آهنگش فوق العاده س.




پنجاه و دو

  

 دختر آینده ام، پسر آینده ام،

میدانم روزی خواهد آمد که از من درباره ی خرداد ۸۸ خواهی پرسید. از همین حالا می دانم چه برایت خواهم گفت. می دانی؟ اصلاً تا الآن بارها گفتگویمان را در ذهنم شکل داده ام. می دانم که از تلخی و تلخی و تلخی خرداد ۸۸ و کلاً ۸۸ ِ لعنتی برایت آنقدر خواهم گفت که به هق هق بیفتیم هر دو مان. از مشکلی که در رابطه ی من و پدرت افتاده بود شروع خواهم کرد که تلخی اش کمتر باشد. آخر داستان عاشقانه، تلخ ترین جایش هم شیرین تر از کشتار انسانیت است. اصلاً کمی هم برایت از کل کل های سبزها می گویم با آن ها که پرچم کشور را گرفته بودند به اسارتِ مچ دستشان. و آن روز کل کل کردم با آن دختر و پسر توی تاکسی. و مانتوی سبزم که بعد از زندان رفتنم پوشیدنش توسط مادربزرگت ممنوع شد. و بینابین داستان تلخ عاشقانه ام و شادی های جمعی سبز مردممان- آخرین شادی های جمعی مردممان- برایت از جمعه ای خواهم گفت که با مادر بزرگت با چه شوقی رفتیم مدرسه ای نزدیک خانه تا رای دهیم. و من به چه شوقی دزدکی برگه رای مردم را دید می زدم و ذوق زده می شدم از مشابهت نوشته ی آنها با نوشته ی روی برگه ی خودم.

صبح شنبه بیدار شدیم با هزار امید و اطمینان. باور نکردنی بود فرزندم و ما باور نکردیم. باور نکردیم که امیدمان چه دردآور مورد تمسخر و تحقیر قرار گرفته بود. گفته بودم که تا قبل از آن خاکم برایم اهمیت چندانی نداشت؟ گفته بودم وطن پرستی نمی دانستم؟ هنوز هم پرستش وطن را نمی دانم و آدمی فارق از رنگ و قومیتش برایم با ارزش است اما آن روزها این خاک برایم معنایی تازه پیدا کرد. پرچمم عزیز شد. مردمم جانم شدند. به وضوح می دانم چرا. تصورش هم حتی نفسم را در سینه حبس می کند. آن روزها که می رفتیم برای فریاد دردمان، همه با هم. خطر بود. حتی شاید به خانه برنمی گشتیم. اما امید بود هنوز. چه روزهایی بود. ترس. امید. هم دلی. دوستی. فرار. باتوم. تجاوز. اشک آور. شکنجه. کشتار. امید. معنی تازه زندگی. و بعد از آن، اوین.

روزهای ۲۰۹ داستانی ست بلند. داستانی ست زیبا، نه خیلی تلخ. برای آنها که بیرون بودند تلخ تر از زهر. اما برای من شیرین. تک تک لحظه هایش شیرین. چشم بند و سلول و بازجویی. آخ که این روزها هیچ وقت از یادم نخواهند رفت. داستانش باشد برای وقتی دیگر...


پ.ن. اشک امان نداد نوشته ام رو تموم کنم. امروز دلم هم دلِ دو سال قبلمه. پر از بغضی که با یه تلفن ترکید و اشکهایی که قطع نمیشد...



پنجاه و یک


دیشب یه بار دیگه به انتخابم مطمئنم کردی. وقتی مست و شنگول بودم پا به پای شوخی هام خندیدی و قربون  صدقم رفتی. وقتی رفتم تو فاز غصه هوامو داشتی. گذاشتی یه پیک دیگه بخورم. وقتی مهمونا رفتن منو خوابوندی و رفتی ظرفها رو بشوری و جمع و جور کنی. و من چقدر لوس کردم خودمو. از لوس گذشته بود. گه شده بودم. و تو منو بردی روی کاناپه وسط هال خوابوندی و همینجوری که جمع و جور می کردی هوامو داشتی. تو اون حال و هوای گه هم عاشقانه باهام تا کردی. مست بودم اما همه چیزو با جزئیات یادمه. یادمه گفتی این کیه روی مبل خوابیده؟ منم گفتم: ...ِه (اسم خودم) و تو گفتی نه، این گلِ ...ِه (اسم خودت). آخه تو اون لحظه چجوری می تونستی انقدر مهربون باشی باهام؟ و بعد امروز اس ام اس بدی که دیشب خیلی دوست داشتنی شده بودی. پسر تو دیگه کی هستی آخه؟ دلم نمی خواست هیچکدوم این حرفا رو اینجا بنویسم. یه جورایی دوست دارم برای خودم نگهشون دارم. ولی می نویسم که اگه یه روزی غمم گرفت از دستت بیام اینا رو بخونم و بگم فدای سرش. ببین تو انقدر خوبی که از  صبح شرمنده ام از خودم. جالبیشم اینه که شرمنده میشمَم گه میشم. عشقی تو...