مداد رنگی

اینجا روزهای رنگارنگم رو ثبت می کنم...

مداد رنگی

اینجا روزهای رنگارنگم رو ثبت می کنم...

بیست و پنج


هنوز هم دیدنِ ماه

عشقت را که نه

اما "یادت" را به دلم می آورد.


بیست و چهار


عید داره میاد و چشمای من خیسه. چقدر امسال این چشمها خیس شد رو خود خدا هم نمی دونه.

خسته ام. امسال سال بدی نبود اما خیلی خسته ام کرد. سال 90 رو می خوام با تمام وجود در آغوش بگیرم. می خوام بهترین سال زندگیم بشه. خواهش می کنم بهترین سال زندگیم شو! خسته ام. به یه سال آروم احتیاج دارم. آخرین دقیقه های 89 رو دارم گریه می کنم. می خوام اشکهام رو بریزم تو این سال و حتی یه قطره اش رو هم با خودم نیارم تو سال 90. می خوام فقط خنده رو ببینم. می خوام زندگی کنم. می خوام خودم رو ببینم. می خوام طراوت به زندگیم بیاد. فرقش با سال تحویلهای دیگه اینه که دقیقا می دونم واسه سال جدید چی می خوام. سال بعد واسه من تحول میاره. خدایا. از دعای سال تحویل ازت فقط این قسمتشو می خوام. حول حالنا الی احسن الحال. خدایا سال دیگه به من و مردمم شادی بده. مردم که می گم همه ی آدم ها منظورمه. خدایا سال جدید به ما خیر بده. خنده بده. آسایش بده. آرامش بده. عشق بده. خدایا سال خوب رو با همه ی وجودم ازت می خوام. می دونی که کم پیش میاد یه چیزی روو ازت اینجوری بخوام. خدایااااااااااااااااااااااااااااا...........

سال نو ی همه مبارک.


بیست و سه


دلم خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی... گرفته.

حیف این روز بارونی...

بیست و دو

یک.

کارگری که اومده واسه تمیز کردن خونه یه مرد ۳۰-۴۰ ساله س. می گه دخترم ۲۵ سالشه. دانشجوی فوقه. می گه بهش نگفته ام خونه ی مردم رو تمیز می کنم. می ترسم بفهمه به خاطر مخارج تحصیلش، ترک تحصیل کنه. دلم بابا رو می خواد.


دو.

با دوست پسر جان می ریم واسه باباش یه پیرهن مردونه بخریم. بین دو تا پیرهن شک می کنه. می گم اگه بابای من بود این یکی رو بیشتر می پسندید. همونو می خره. دلم بابا رو می خواد.


سه.

تو راه برگشت براش از کت و شلواری می گم که بابا هیچوقت فرصت نشد بپوشه. "یه هفته قبل از عید و یه هفته قبل از فوتش با مامان رفتند و خریدنش. اومد خونه پوشیدش. بهم گفت ببین، هیکل که استاندارد باشه هر چی بپوشی قشنگ می شه. اون سال عید نبود که کت و شلوارش رو بپوشه." توی تاکسی، بی توجه به اطرافش بغلم می کنه تا تو بغلش گریه کنم. دلم بابا رو می خواد.



بیست و یک


تمام هفته خوشحال بودم از اینکه دوست پسر جان چهارشنبه به خاطر من میاد و خواسته ی من براش مهمه و این سختی رو به خاطر من به جون می خره که بیاد تهران و برگرده. 

امروز، چهارشنبه، نه تنها نیومد، بلکه رید به چهارشنبه م!


پ.ن. با اینکه بد قلقی کرد اما وسط بد قلقیش توضیح داد که "امروز به فلان دلیل نیومدما، فکر نکنی خودم نخواستم بیام". فهمیدم تو اوج بد اخلاقیش هنوز واسش مهمه ناراحت نشم از دستش. بد قلقی  امروزش بهم چسبید. کصخلم شاید!!