-
سی و پنج
شنبه 13 فروردینماه سال 1390 23:41
ببخش. لعنت به اونی که بغض لعنتی رو به گلوی هر دو مون آورد. الآن دقیقا دو ساعته که اشکهام بی وقفه دارن می ریزن. راه سختی پیش رو مونه. دعا می خوام از هر کی که از اینجا گذر کرد.
-
سی و چهار
شنبه 13 فروردینماه سال 1390 20:17
لعنت به تو که این بغض لعنتی رو باز به گلوم برگردوندی.
-
سی و سه
شنبه 13 فروردینماه سال 1390 01:21
دیشب بالا آوردم امروز از صبح هی زنگ میزنه حالم رو می پرسه موندم نگران خودمه یا چیز دیگه ای...!!
-
سی و دو
پنجشنبه 11 فروردینماه سال 1390 22:26
موقع خداحافظی از توی گوشی ام صدای ملچچچچ ملچچچی می آید بعد از مدت ها باز موقع خداحافظی از پشت تلفن می بوسدم صدای ملچچچ ملچچچ خوشبختی...
-
سی و یک
پنجشنبه 11 فروردینماه سال 1390 21:59
از اونجاییکه تفریحات ما جوونا توی این مملکت خیلی متنوع و زیاده(!)، یه سرزمین عجایب نزدیک و در دسترس ما بود که با بولینگش خیلی حال می کردیم و هر از گاهی با بوی فرند جان و دوستان می رفتیم و به این تفریح می پرداختیم. البته خب جوونیم و نا آگاه و به خاطر همین نادونیمون، ما دختر ها به جای اینکه عفتمون رو حفظ کنیم و وایسیم...
-
سی
سهشنبه 9 فروردینماه سال 1390 21:15
طرف این همه ساله منو می شناسه. همه جیک و پوک زندگی و افکار و جریان گرفتنمو دادگاهمو اعصابی که ازم گ.ا.ی.ی.د.ه شد رو می دونه. می دونه تلفنم تحت کنترله. زنگ زده می گه رفتم اخراجی های 3. بعد که من قاطی می کنم براش شروع می کنه تحلیل ارایه دادن از وضع جامعه و جنبش سبز. تحلیلش هم اینه که من و تو که کاری نمی تونیم بکنیم و...
-
بیست و نه
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 23:25
این احساساتِ تند و آنی م داره دیگه نگرانم می کنه. یه لحظه عاشق عاشقشم و توی تنهایی خودم حتی، قربون صدقه ش می رم. یه لحظه هم ازش خوشم نمیاد و توی دلم بهش بد و بیراه می گم. یه چیز دیگه هم که نگرانم می کنه اینه که دارم خودم رو فراموش می کنم. همه ی زندگیم رو با این جنگیده ام که زندگیم و شخصیتم توی یه رابطه معنی بگیره....
-
بیست و هشت
یکشنبه 7 فروردینماه سال 1390 15:32
یادم نیست قبل از عشق/بازی بود یا بعد از عشق/بازی یادمه توی اتاق تهیِ خونه قبلیشون، روی زمین، کنار هم دراز کشیده بودیم اینکه چرا توی اتاق خودش و روی تختش نبودیم رو هم یادم نیست یادمه دلم خیلی گرفته بود اینکه از چی گرفته بود رو هم یادم نیست فقط یادمه هر دو ل.خ.ت همدیگه رو بغل کردیم و من تمام اشکهام رو روی بدن برهنه اش...
-
بیست و هفت
پنجشنبه 4 فروردینماه سال 1390 16:36
اولین اشک های سال ۹۰ آمدند زیبا بودند و گرم گونه هایم گرم شد یکهو این طوری بود اعلام حضورشان نه با یک بغضِ گهِ لعنتی چند قطره ای بودند و انگار دلم را شستند که انقدر سبک شد دلم از روی خشم نبودند از روی تنهایی نبودند از روی یک دلتنگی زیبا بودند از روی عشق شاید دوستشان داشتم در هر حال تا باشد اشکهایی از این جنس...!
-
بیست و شش
پنجشنبه 4 فروردینماه سال 1390 16:14
می خوام یاد بگیرم باز عاشق بشم از نو...
-
بیست و پنج
پنجشنبه 4 فروردینماه سال 1390 15:34
هنوز هم دیدنِ ماه عشقت را که نه اما "یادت" را به دلم می آورد.
-
بیست و چهار
دوشنبه 1 فروردینماه سال 1390 01:46
عید داره میاد و چشمای من خیسه. چقدر امسال این چشمها خیس شد رو خود خدا هم نمی دونه. خسته ام. امسال سال بدی نبود اما خیلی خسته ام کرد. سال 90 رو می خوام با تمام وجود در آغوش بگیرم. می خوام بهترین سال زندگیم بشه. خواهش می کنم بهترین سال زندگیم شو! خسته ام. به یه سال آروم احتیاج دارم. آخرین دقیقه های 89 رو دارم گریه می...
-
بیست و سه
یکشنبه 22 اسفندماه سال 1389 15:20
دلم خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی... گرفته. حیف این روز بارونی...
-
بیست و دو
یکشنبه 15 اسفندماه سال 1389 15:02
یک. کارگری که اومده واسه تمیز کردن خونه یه مرد ۳۰-۴۰ ساله س. می گه دخترم ۲۵ سالشه. دانشجوی فوقه. می گه بهش نگفته ام خونه ی مردم رو تمیز می کنم. می ترسم بفهمه به خاطر مخارج تحصیلش، ترک تحصیل کنه. دلم بابا رو می خواد. دو. با دوست پسر جان می ریم واسه باباش یه پیرهن مردونه بخریم. بین دو تا پیرهن شک می کنه. می گم اگه بابای...
-
بیست و یک
چهارشنبه 11 اسفندماه سال 1389 21:18
تمام هفته خوشحال بودم از اینکه دوست پسر جان چهارشنبه به خاطر من میاد و خواسته ی من براش مهمه و این سختی رو به خاطر من به جون می خره که بیاد تهران و برگرده. امروز، چهارشنبه، نه تنها نیومد، بلکه رید به چهارشنبه م! پ.ن. با اینکه بد قلقی کرد اما وسط بد قلقیش توضیح داد که "امروز به فلان دلیل نیومدما، فکر نکنی خودم...
-
بیست
سهشنبه 10 اسفندماه سال 1389 18:20
خدایا امروز خاک این سرزمین را سرخ نمی خواهم. سبزِ سبزش کن. خدایا امروز گونه ی زنان این سرزمین را خیس نمی خواهم برای عزیزان به خانه بازنگشته شان. امروز خواهران و برادرانم را در بند نمی خواهم. امروز زخم نمی خواهم. جای کبودی نمی خواهم. خون نمی خواهم. امروز دشمنی نمی خواهم. ترس نمی خواهم. نگرانی و بی خبری نمی خواهم....
-
نوزده
یکشنبه 8 اسفندماه سال 1389 13:46
خب چیه مگه؟ زود کم آوردم؟ می دونم خودم. هر چی سعی کردم به روی خودم نیارم نشد. باز بریدم. بسمه بابا. اَه. هی پریشونی و اعصاب خوردی. دلم می خواد برم از اینجا دیگه هیچکدومتونو نبینم. حالم ازتون به هم می خوره. چیه؟ تعجب کردی؟ خیلی وقت بود جلوی خودمو گرفته بودم که این حرفو نزنم. برین به درک. می خواین ناراحت بشین هم بشین....
-
هجده
یکشنبه 8 اسفندماه سال 1389 11:53
یه روزهایی می افتی رو دور بد شانسی. اون روز روزت نیست. سعی می کنی اون روز رو برای خودت خوب کنی. یاد گرفتی که فقط خودتی که باید به دادِ روزهای بدبیاری و بداخلاقیت برسی. می خندی به روی دنیا. لبخند می زنی همش. می خوای دنیا رو مغلوب کنی. تا عصر موفق می شی. اون روز روزت نیست اما. بد میاری. اما به بدبیاری ها می خندی. یه...
-
هفده
سهشنبه 3 اسفندماه سال 1389 21:09
به ولنتاین زیاد اهمیت نمی دم. نمی دونم چرا. از اینکه توی یه روز خاص یه سری عروسک و قلب و جینگیل مینگیل رد و بدل کنم زیاد لذت نمی برم. سال اول دوستیمون یه عالمه جعبه ی قلبی و قرمز پر از شکلات و پوشال و از این قلبهایی که توی ک.و.نشون یه چوب فرو شده(!) با عطر و یه گردنبند کادو گرفتم. واسم جالب بود. اما چیزی نبود که اگه...
-
شانزده
چهارشنبه 27 بهمنماه سال 1389 23:20
این روزها روی لبم خنده س. اما وقتی تنها می شم اشکم به راهه. برای همه این اتفاق ها. روزهایی که مجبورم توی خونه حبس بشم خیلی سخت می گذرند. خیلی دلگیرند. مخصوصا که بعدش هم اخبار بدی می شنوم. زندگی خوبه این روزها. موندم که چقدر عجیبه این زندگی لامصب. توی یه لحظه می تونه شیرین باشه مثل عسل و دقیقاً توی همون لحظه می تونه...
-
پانزده
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 11:14
خیلی وقته که با همیم. هیچوقت بهش خیانت نکردم. حتی شیطنت هم نکردم. نه اینکه نتونستمااا، خودم نخواستم. اصلاً کسی هم به چشمم نمی اومد. عاشقش نیستم اما از خیانت بدم میاد. به خاطر همین تو این سه چهار ساله که با اونم حسِ آشنا شدن رو دیگه تجربه نکردم. حسِ اینکه یهو دلت واسه یکه بلرزه. ترم پیش یه پسری توی کلاسمون بود. با هم...
-
چهارده
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 00:43
آن روزهای بی آینه... چندین روز بود خودم را توی آینه ندیده بودم. آینه در مقابل چیزهای واجبِ دیگر که از داشتنشان محروم بودیم چیزی نبود. سوار ون بودیم و داشتند می بردندمان یک ساختمان دیگر برای باز.جو.یی. من یواشکی از زیر چشم.بن.دم دید می زدم که یکهو چشمم به خودم افتاد توی آینه ماشین. چادر سورمه ای گلگلی و چشم.بند و صورت...
-
سیزده
پنجشنبه 21 بهمنماه سال 1389 22:23
اون اتفاق افتاد. نه اون جوری که من می خواستم. اما به هر حال افتاد. خوشحال نیستم و بهش نمی بالم. اما از تجربه اش هم ناراحت نیستم. حس جدید و غریبی رو دارم تجربه می کنم. درست یا غلطش رو نمی دونم. یکم که به زندگیم از پنج سال پیش تا الان نگاه می کنم می بینم اوووووووووه! چقدر تغییر. ذهنم خیلی مغشوشه. از نوشتنم معلومه. می...
-
دوازده
دوشنبه 11 بهمنماه سال 1389 20:03
یک. خیلی وقته مخاطب قرار ندادمت. ولی ببین. دارم خیلی جدی بهت می گم. اصلاً می تونی اسمش رو بذاری تهدید. دیگه حق نداری به خوابم بیای. چند شبه توی خواب میای سراغم. اون وقتی که توی بیداری صرفت کردم واست بس بود. حتی خیلییییی هم بیشتر از لیاقتت بود. پس دیگه به خوابم نیا تا بیداریمم تلخ کنی. دو. تلخم این روزا. اصلا انگار من...
-
یازده
سهشنبه 21 دیماه سال 1389 18:29
برفِ نو برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام! بنشین، خوش نشستهای بر بام. پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ همه آلودهگیست این ایام. راهِ شومیست میزند مطرب تلخواریست میچکد در جام اشکواریست میکُشد لبخند ننگواریست میتراشد نام شنبه چون جمعه، پار چون پیرار، نقشِ همرنگ میزند رسام. مرغِ شادی به دامگاه آمد به زمانی که...
-
ده
دوشنبه 20 دیماه سال 1389 18:16
بغض را با شیر موزی که مامان زورکی برام آورده قورت میدم. خوشمزه نیست...
-
نه
شنبه 11 دیماه سال 1389 12:08
دوشنبه صبح بود. یکی از روزهای دلگیر من. نمی دونستم سر کارش چه مشکلی پیش اومده. نگفته بود خب. یکم غر غر کردم. تا شروع کردم اونم شروع کرد به غر غر. عصبانی شدم . خیلی عصبانی. مثل چندین دفعه ی پیش گفتم اصلاْ من دیگه نمی تونم ادامه بدم. بیا به هم بزنیم. و توی ۵ دقیقه به رابطه ی سه ساله ام پایان دادم. خیلی مسخره و احمقانه....
-
هشت
شنبه 4 دیماه سال 1389 14:12
نمی دونم چرا هر وقت خودم احساس می کنم خیلی دوستش دارم، اون می گه دوستم نداری. و هروقت من احساس می کنم نسبت بهش سرد و بی تفاوتم، فکر می کنه خیلی دوستش دارم. اوضاع داره خوب می شه. حرف ها و کاهاش دلمو داره نرم می کنه.
-
هفت
پنجشنبه 2 دیماه سال 1389 19:31
خب...نمی نوشتم...کلا تو نوشتن تنبلم. چند بار خواستم بنویسما اما نمی دونم...نشد...تنبلی کردم خب...اما می خوام بنویسم. مثل این همه آدم که زندگیشونو لحظه هاشونو می نویسم. اما زمان خوبی رو واسه شروع دوباره نوشتنم انتخاب نکردم. باهاش خوب نیستم چند وقته. از اول آذر. درست از سومین سالگرد دوستیمون. از روزی که خیلی بهم خوش...
-
شش
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 13:32
بهم گفت ُسفید برفی ُ و من سخت خرکیف شدم!