طرف این همه ساله منو می شناسه. همه جیک و پوک زندگی و افکار و جریان گرفتنمو دادگاهمو اعصابی که ازم گ.ا.ی.ی.د.ه شد رو می دونه. می دونه تلفنم تحت کنترله. زنگ زده می گه رفتم اخراجی های 3. بعد که من قاطی می کنم براش شروع می کنه تحلیل ارایه دادن از وضع جامعه و جنبش سبز. تحلیلش هم اینه که من و تو که کاری نمی تونیم بکنیم و اینکه هر کی بیاد و بره به حال من و تو که فرقی نمی کنه. و تو نتونی جوابشو بدی چون می دونی احتمال اینکه یه برادری الان در حال گوش دادن به مکالمه ت باشه زیاده. و اعصابت دوباره به گ.ا بره. و همه ش یاد گنده گوزی های این دوستت راجع به گاز اشک آوری که روی پشت بوم خونه شون افتاده بود بیفتی. و هی فکر کنی و فکر کنی و ک.و.نت بیشتر بسوزه. والاااا به خدا!
این احساساتِ تند و آنی م داره دیگه نگرانم می کنه. یه لحظه عاشق عاشقشم و توی تنهایی خودم حتی، قربون صدقه ش می رم. یه لحظه هم ازش خوشم نمیاد و توی دلم بهش بد و بیراه می گم. یه چیز دیگه هم که نگرانم می کنه اینه که دارم خودم رو فراموش می کنم. همه ی زندگیم رو با این جنگیده ام که زندگیم و شخصیتم توی یه رابطه معنی بگیره. همیشه از این بدم می اومد که تعریفی که از خودم دارم وابسته به کسی یا رابطه ای باشه. مثلاً دوست ندارم وقتی به خودم فکر می کنم بگم من دوست دختر فلانی ام، فلان حس رو به فلانی دارم...(کلاً فلانی و فلان وقتی تو افکارم در رابطه با خودم بیان، فلان فلان شده حساب می شم!!!!!!....جمله بندی هم که در حد تیم ملی شد!) راستش به همم ریخته. چند وقته منو می گیره به باد انتقاد. خسته ام. وقتی به انتقادهاش هم فکر می کنم می بینم همچین بیراه هم نمی گه معمولاً. اما اعتماد به نفسم رو داره می گیره. می شناسمش. می دونم که نیت بدی نداره. اما منو به هم ریخته. کاش یه راهی پیدا کنم خودم رو از نو پیدا کنم. از نو بشناسم.
یادم نیست قبل از عشق/بازی بود یا بعد از عشق/بازی
یادمه توی اتاق تهیِ خونه قبلیشون، روی زمین، کنار هم دراز کشیده بودیم
اینکه چرا توی اتاق خودش و روی تختش نبودیم رو هم یادم نیست
یادمه دلم خیلی گرفته بود
اینکه از چی گرفته بود رو هم یادم نیست
فقط یادمه هر دو ل.خ.ت همدیگه رو بغل کردیم و من تمام اشکهام رو روی بدن برهنه اش ریختم
همه ی همه ی اشکهام رو ریختم
انقدر که دیگه اشکی نمونده بود
و اون وقت ها یادمه که وقتی گریه می کردم هول می کرد و یه جور صمیمانه و بامزه ای سعی می کرد گریه ام رو متوقف کنه
انگار می ترسید این اشکها هیچوقت بند نیان.
فقط یهو یاد این خاطره افتادم و دلم عجیب هوای یکی از اون روزها رو کرد.
اولین اشک های سال ۹۰ آمدند
زیبا بودند و گرم
گونه هایم گرم شد یکهو
این طوری بود اعلام حضورشان
نه با یک بغضِ گهِ لعنتی
چند قطره ای بودند و انگار دلم را شستند که انقدر سبک شد دلم
از روی خشم نبودند
از روی تنهایی نبودند
از روی یک دلتنگی زیبا بودند
از روی عشق شاید
دوستشان داشتم در هر حال
تا باشد اشکهایی از این جنس...!