مداد رنگی

اینجا روزهای رنگارنگم رو ثبت می کنم...

مداد رنگی

اینجا روزهای رنگارنگم رو ثبت می کنم...

شصت و یک

 

یک.

خیلی تلاش کردم روز تولدم دلم نگیره. نشد. مگه آدم روز تولدش میشه که دلش بگیره؟ مگه آدم روز تولدش میشه که دلش نگیره؟


دو.

معلم رانندگی دوستم از من که به عنوان همراهش رفته ام می پرسه کی گواهینامه تو گرفتی؟ میگم خرداد 88. تنم مور مور میشه از بردن اسمش حتی.


سه.

خیلی از دستش ناراحتم. دستم رو می گیره و می بوسه. صورتم رو نمی بینه که چه بی تفاوتم. فراموش کردنش برام سخته. تصمیم گرفتم قلبم رو به روش ببندم. انگار دست خودمه. صورتم رو نمی بینه. دستم رو می بوسه و می بوسه و می بوسه. تا حالا انقدر نبوسیده. دلم هری می ریزه. نه, نمی خوام قلبم رو تمام و کمال بهش بدم. دیگه نمیدم.


نظرات 1 + ارسال نظر
... شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:35 ب.ظ

سلام وقت بخیر.شما چقد افسرده ایییی اکثر کامنت هاتون سیاه و غمگینه
اسیر شدی . شاید گرفتار شدی سه سالو نیمه که فکرتو محصور کردی به بوی فرندنت. فکر میکنی داری خودتو کنترل میکنی اما اینطور نیست تو داغون شدی. بهتره ببیشتر و عاقلانه تر فکر کنی.آیا واقعا این همون عشقیه که تا آخر این دنیا باهاته؟ اگه نیست چرا خودتو وخنده هاتو و حتی خجالت هاتو حروم میکنی؟؟؟ رابطتتو با خدا بیشتر کن رفیق خدا باش. این بوس ها و بغل ها حرومه و تورو از بغل خدا دور میکنه.خوندم که رفتی بهشت زهرا.از شهدا کمک بخواه .همت کن . حرکت کن
بای

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد