مداد رنگی

اینجا روزهای رنگارنگم رو ثبت می کنم...

مداد رنگی

اینجا روزهای رنگارنگم رو ثبت می کنم...

هجده

 یه روزهایی می افتی رو دور بد شانسی. اون روز روزت نیست. سعی می کنی اون روز رو برای خودت خوب کنی. یاد گرفتی که فقط خودتی که باید به دادِ روزهای بدبیاری و بداخلاقیت برسی. می خندی به روی دنیا. لبخند می زنی همش. می خوای دنیا رو مغلوب کنی. تا عصر موفق می شی. اون روز روزت نیست اما. بد میاری. اما به بدبیاری ها می خندی. یه جورایی حتی این خنده ت از ته دل می شه. انگاری که اون بدبیاری ها جدی جدی خنده دار بودن برات. روزِ گُهت رو خوب می کنی تا عصرش. به خیالِ خودت البته. اما انگار روزِ بد، بده. هر کاریش کنی حالتو می گیره.

دیروز همچین روزی بود. تا عصر بدبیاری ها رو حواله کردیم به فلانِ نداشته مون. عصر یهو بوی فرند جان رو 'محمد ' خطاب کردیم. نمی دونم حالا محمد کدوم خری هست که اسمش اومد به زبونِ ما به جای اسم بوی فرندمون. فقط می دونم که این اشتباه لفظی ر.ی.د به روزِ شیرینِ ما. حالا حالا ها هم برنامه خواهیم داشت برای اثبات عدمِ وجود محمد! خوبیش اینه که ریگی به کفش نداریم و در نتیجه استرس به دلمون نمیاد. فقط حرص می خوریم از آشِ نخورده و دهن سوخته!

خلاصه اگه یه روزی حس کردین روز نحسیه، تلاش بی خود نکنین. بگیرین بشینین تو خونه. نه. بگیرین بخوابن بهتره اصلاً!!!


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد