-
شصت و پنج
چهارشنبه 6 مهرماه سال 1390 11:54
یکم آروم گرفتم. اصن من آدم تلقینی ای ام! گرممه فقط. از صبح دارم سعی می کنم که لبخند بزنم. به طرز عجیبی با پارتنر دعوا نمی کنم!!! از اون شب که حرف زدیم. من وقتی حرفامو می زنم تا مدتی خوش اخلاق می شم. همون شب نبود مگه. ببین اصن من اینجا می خوام قول بدم که آدم خوش اخلاقی بشم و بگم و بخندم. اینجا رو هم انگار فقط خودم می...
-
شصت و چهار
سهشنبه 5 مهرماه سال 1390 19:43
خب, یکم عزاداری کردم برای روح از دست رفته م. بعدم هیچی دیگه, خاک سردی میاره, سردیشو که آورد رفتم قرصا رو نصف کردم, از تو یخچال شیشه آبو برداشتم همونجوری با شیشه آب خوردم و قرصای نصفه رو دادم پایین. بهشون گفتم هی قرصا, شما لا اقل کارتونو درست انجام بدین. برین تو دلم و بازم خنده بیارین به لبم. قرصا رفتن پایین. الآن تو...
-
شصت و سه
سهشنبه 5 مهرماه سال 1390 19:30
خسته شدم از خودِ دیوونه م.
-
شصت و دو
سهشنبه 5 مهرماه سال 1390 19:27
آهای, شادی, به زندگی من بیا. خرامان و شتابان...
-
شصت و یک
دوشنبه 28 شهریورماه سال 1390 23:55
یک. خیلی تلاش کردم روز تولدم دلم نگیره. نشد. مگه آدم روز تولدش میشه که دلش بگیره؟ مگه آدم روز تولدش میشه که دلش نگیره؟ دو. معلم رانندگی دوستم از من که به عنوان همراهش رفته ام می پرسه کی گواهینامه تو گرفتی؟ میگم خرداد 88. تنم مور مور میشه از بردن اسمش حتی. سه. خیلی از دستش ناراحتم. دستم رو می گیره و می بوسه. صورتم رو...
-
شصت
سهشنبه 22 شهریورماه سال 1390 15:22
حالم داره به هم می خوره. حالم داره از زندگیم به هم می خوره. همه چیز سیاهه. همه چیز زشته. همه عوضین. همه. خدا خوابیده. یا داره بد بختی ما رو می بینه و می خنده. بغض توی گلوم آخرش خفه م می کنه. آخرش می میرم. و توی برگه فوتم می نویسن علت فوت: خفگی بر اثر بغض. همین الآن اس ام اس داد که می خواد یه مدت تنها باشه. از این بهتر...
-
پنجاه و نه
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1390 15:40
*سر ناهار است. دارند می گویند که هر کی به شرکت مزخرفشان می آید می رود خارج. به شوخی به مدیر عامل می گویند یک روز می برندت اوین. داری مغزها! را فراری می دهی. همه شان می خندند. هر کاری می کنم حتی لبخند زورکی ام هم نمی آید. نه اسم اوین خنده دار است اگر سلول هایش را چشیده باشی، نه فرار مغزها وقتی عزیزانت را حتی سالی یکبار...
-
پنجاه و هشت
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1390 16:43
آدم توی زندگی اش تنهایِ تنهایِ تنهاست...
-
پنجاه و V
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1390 15:52
به هم ریخته ام. خیلی ذهنم آشفته س. قصد ندارم این آشفتگی رو به بوی فرند یا هیچکس دیگه ای منتقل کنم. حتی شاید درباره ش با هیچکی حرفم نزدم. شاید فقط با خودم حرف زدم و سعی کردم با چرخیدن توی اینترنت و کتاب خوندن و موسیقی و بافتن دستبند فکرم رو آزادتر کنم. هرچی بیشتر از دیگران کمک می گیرم کمتر کمکم می کنند و بیشتر به گه...
-
پنجاه و شش
سهشنبه 1 شهریورماه سال 1390 12:06
دیشب خوابیده بودم روی تخت اون یکی اتاق. ملافه رو کشیده بودم روی سرم. خواب دیدم اونی که فراموشش کرده بودم اومد همونجا و ملافه رو از روی سرم کشید و همونجوری که سرم روی بالش بود زل زد تو چشام و گفت من دارم از ایران میرم، واسه همیشه. بعد همونجوری که تو چشام زل زده بود گفت من که دارم میرم، می ذاری یه بار ببوسمت؟ من تو...
-
پنجاه و پنج
یکشنبه 23 مردادماه سال 1390 13:31
وقتی دنیا نخواد من و تو با هم باشیم، و ما دنیا رو به ت.خ.م.مون هم حساب نکنیم. بریم یه جای دور، کنار دریا بشینیم، پاچه شلوارامونو تا بزنیم بالا، تو توی دریا دنبال لاکپشت و خرچنگ بگردی، من بعد از مدتها بگم که چقدر از زندگیم با همه گه بودنش راضیم، هوای شرجی و گرمو با لذت بدم تو ریه هام، عین خیالمم نباشه که کیلومتر ها اون...
-
پنجاه و چهار
شنبه 18 تیرماه سال 1390 17:14
حوصله ی هیچی رو ندارم. کاش می شد برم یه جایی که هیچکس اونجا نباشه. روزای سختی رو می گذرونم...
-
پنجاه و سه
پنجشنبه 26 خردادماه سال 1390 17:47
یک. روز پدره. مثل هر سال دلم یه دنیا گرفته. بوی فرند با دوستاش مشغول بازیه امروز و کم پیداس. هنوز با مامان و باباش مشکل داره. زنگ می زنه می پرسه به نظرت به بابام زنگ بزنم تبریک بگم؟ بهش میگم حتماً بزن. می خنده. میگه اس ام اس بدم؟ بهش میگم زنگ بزن. میگم نمی دونی من امروز چقدر دلم می خواست یه لحظه بابام بود تا بهش تبریک...
-
پنجاه و دو
یکشنبه 22 خردادماه سال 1390 12:45
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA دختر آینده ام، پسر آینده ام، میدانم روزی خواهد آمد که از من درباره ی خرداد ۸۸ خواهی پرسید. از همین حالا می دانم چه برایت خواهم گفت. می دانی؟ اصلاً تا الآن بارها گفتگویمان را در ذهنم شکل داده ام. می دانم که از تلخی و تلخی و تلخی خرداد ۸۸ و کلاً ۸۸ ِ لعنتی برایت آنقدر خواهم...
-
پنجاه و یک
پنجشنبه 12 خردادماه سال 1390 21:34
دیشب یه بار دیگه به انتخابم مطمئنم کردی. وقتی مست و شنگول بودم پا به پای شوخی هام خندیدی و قربون صدقم رفتی. وقتی رفتم تو فاز غصه هوامو داشتی. گذاشتی یه پیک دیگه بخورم. وقتی مهمونا رفتن منو خوابوندی و رفتی ظرفها رو بشوری و جمع و جور کنی. و من چقدر لوس کردم خودمو. از لوس گذشته بود. گه شده بودم. و تو منو بردی روی کاناپه...
-
پنجاه
جمعه 30 اردیبهشتماه سال 1390 21:03
موهام رو دور گردنم ریختم و گرممه. گرما رو با لذت تحمل می کنم و یواشکی توی اتاقم موهامو کنار می زنم و به یادگاری شیطنتمون که روی گردنم جا مونده نگاه می کنم و می خندم. این روزا خیلی دوستت دارم.
-
چهل و نه
پنجشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1390 19:53
اولین قدم رو برای ازدواج برداشتیم. دیشب با یکی از اقوام اومدن خونمون. مامانش هنوز راضی نشده که بیاد. نتیجه گیری دیشب این بود که مامانش به زودی راضی میشه و اگه نشه هم خودش تنهایی جلو میاد. ته دلم یه ناراحتی ای دارم از نیومدن مامانش. اما نمی تونم خوشحالیمو نادیده بگیرم. با ناباوری به سبد گلی که آورده نگاه می کنم و ته...
-
چهل و هشت
جمعه 16 اردیبهشتماه سال 1390 17:32
تو می دونی تو این روزهای خوش چیه که توی گلوم بغض به این بزرگی رو آورده؟
-
چهل و هفت
شنبه 10 اردیبهشتماه سال 1390 21:48
فیلم عروسی سلطنتی رو تا آخرش دیدم و چقدر لباس ها و زرق و برق ها و ماشین ها و همه چیزش قشنگ بود. اما فکر این که بیشتر از یه میلیارد آدم گرسنه توی دنیا داریم، توی هر لحظه ی این عروسی می اومد توی سرم...خدا رو شکر که توی هیچکدوم از دو تا گروه نیستم!
-
چهل و شش
پنجشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1390 20:53
میگه "تو یکی از آرزوهامی. هر جوری شده می خوام به این یه آرزوم برسم. چه تصمیم درستی باشه چه غلط." اشکام سرازیر میشه. گوشی رو که قطع می کنم هق هقم بلند میشه. تا حالا از شدت خوشحالی هق هق نکرده بودم. شاید بیشتر از اونی که فکر می کردم دوست دارم ازدواج کنم. شاید از اینکه آرزوی یه نفر باشم انقدر خوشحالم. شاید...
-
چهل و پنج
یکشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1390 22:40
توی بغلش هستم. تا جاییکه می تونم سرم رو می چسبونم به سینه ش. تا جاییکه می تونم بوی عطرش رو می بلعم. از ضبط صدای آهنگ میاد. حمید عسکری داره می خونه و اون هم یه جاهایی همراهش توی گوشم زمزمه می کنه: "من تو بهشتم و تو فرشته می..." توی ذهن من اما شاملو داره شعرش رو زمزمه می کنه : "و آغوشت اندک جائی برای...
-
چهل و چهار
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1390 23:07
یک. بخش زیادی از سرخوشی ام رو طی پیاده روی توی هوای بهاری دوباره به دست آوردم. بهار، خداییش خیلی مَرده! دو. هر بار میام زیادی عاشقش بشم یه دعوا می شه و احساسم زیادی زیاد نمیشه. نگرانیم الکی بود! سه. امروز عشق بازی دوتا گنجشک رو روی میله ی پشت پنجره از فاصله ی یه متری دیدم. خجالت هم نمی کشیدن. فکر اینم نمی کردن که منِ...
-
چهل و سه
دوشنبه 29 فروردینماه سال 1390 20:18
خدایا، می دونستی دو سه روزِ قبل از پریود می تونه کاملاً گه بزنه توی همه ی انرژی مثبت و حالِ خوبی که اخیراً با زحمتِ زیاد برای زندگیت جمع کرده بودی؟
-
چهل و دو
یکشنبه 28 فروردینماه سال 1390 14:41
سه سال و نیمه که با هم هستیم اما من هیچوقت اینجوری نبودم. دارم نگران خودم میشم. از اینکه عاشق کسی باشم خوشم نمیاد. حالا اسمش خودخواهیه یا هر چیز دیگه ای. هر بار یه اتفاقی می افته که می فهمم دوستش دارم تا دو روز عصبی می شم از دست خودم. یه ترسی وجودمو می گیره. همیشه تو این سه سال و نیم، گذاشته ام اون عاشق تر باشه تا من....
-
چهل و یک
یکشنبه 28 فروردینماه سال 1390 11:00
چت شده دختر؟ این اشکا چیه دیگه؟ می دونم. می فهمم. همه چیز انقدر خوبه که می ترسی خواب باشه. می ترسی بگذره و دوباره بد بشه اوضاع. اشکاتو پاک کن. بخند.
-
چهل
شنبه 27 فروردینماه سال 1390 20:23
مسواکم رو زدم. میام توی اتاقم که بخوابم. کلافه ام. معلوم نیست چمه. اون ته مَه های گلوم بغضه. می رم جلوی کتابخونه ام وایمیسم دنبال یه کتاب می گردم که یکمی بخونم تا آرومم کنه. دستم هم می ره سمت چند تاشون. اما نه. حوصله ی هیچکدوم رو ندارم. حتی حوصله ی اونهایی رو که توی گه ترین شرایط با خوندن چند خطشون حالم از گهی در...
-
سی و نه
دوشنبه 22 فروردینماه سال 1390 20:15
تکه ای از دلم را جایی جا گذاشته ام. توی این شرایط کنونی ام، تلفیقی است از حسِ خوب و حسِ بد.
-
سی و هشت
شنبه 20 فروردینماه سال 1390 21:46
مدتهای مدیدی از وقتی که برمی گشتم و صد بار یه اس ام اس رو توی گوشیم می خوندم و ذوق می کردم، می گذره. امروز، خیلی احمقانه، هر پنج دقیقه یکبار، یه اس ام اس ساده رو می خوندم. هر بار با نیشِ باز، تا بنا گوش! پ.ن. این سالِ جدید انگار، توشه ها برای زندگیم داره میاره.
-
سی و هفت
چهارشنبه 17 فروردینماه سال 1390 20:34
اگر یک روز بروی یا بروم این همه آهنگ را که همه نُت هایشان خاطرات من و تو را می خوانند، کداممان گوش خواهیم داد؟ کاش دیگر روی آهنگی خاطره حک نکنیم از ترس آن روز...
-
سی و شش
دوشنبه 15 فروردینماه سال 1390 20:04
وقتی وبلاگت بی رونق باشه، نوشته هات جالب نباشه، فکر کنی حتی تو دنیای مجازی هم واسه کسی مهم نیستی، اونوقت تو اوج غصه ببینی کسایی که نمی شناسنت میان می گن واست دعا می کنیم، اون موقع وقتیه که می فهمی دنیا همچینم جای بدی نیست. مرسی از همه تون. لب همه تون همیشه خندون. پ.ن. تصمیم گرفتم بیام سر فرصت با جزییات جریان رو بنویسم!